امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

امیرحسین

تَوَیُد

سلام بر تمام دوستان گلم.وبلاگ ما هنوز هم باز باز نشده و هنوزم تعطیل تعطیل نشده است. به مدد تقویم نویسی ها  بابایی و فیلم های دوربینش این دوران را ثبت می کنیم. از محبت تمام دوستان عزیزمان که تولد(به زبان خودش توید) امیرحسین را یادشون بود و برای ما پیام گذاشتن خیلی ممنونیم و واقعا شرمنده شدیم. این را بگویم که در این شش ماه که ننوشته ایم امیرحسین به حرف افتاده و تقریبا تمام کلمات را به زبان خودش تکرار میکند و جمله می سازد که خودش یک دنیا شیرینکاریست. و مثل تمام بچه های این سنی بسیار خودرای شده و با هر چیزی مخالفت میکند.  بدونین که به یاد همتون هستیم و به وبلاگهاتون سر میزنیم و از ته دل دوستتون داریم.   ...
29 شهريور 1393

همین حالا...

شاید یک ماه است با خودمان کلنجار میرویم این پست را بگذاریم یا نه! به همین خاطر دیر به روز شده ایم. و شاید دیگر به روز نشویم. همین قدر بگویم آسمانمان آبی است، همه مان سلامتیم و پسرکمان آنقدر شیطون شده است که از دیوار راست بالا می رود و این شاید مقبول ترین بهانه برای ننوشتن باشد. شاید انقدر سرمان به روزمرگی زندگی گرم شده است که دیگر نمی رسیم مقداری از این روزمرگی را بنویسیم. خوشحال شدیم از با شما بودن... خدا حافظ همین حالا...   ...
29 فروردين 1393

پیشکش

حکیمی فرزانه را پرسیدند از بهر زادروز دلبندت چه پیشکشش کرده ای؟ تاملی کرد و پاسخ داد پیشکش معنوی که همانا 40 غسل جمعه است.   این داستان کاملا" واقعی است! روز تولد زهرا دختر عمه امیرحسین من چیزی ندیدم  از طرف پدر و مادر بهش بدن. با خودم فکر کردم شاید سکه ای طلایی چیزی بوده که ابعادش کوچیک بوده و من متوجه نشدم  بعدا" که از فاطمه مامانش پرسیدم این جوابو به من داد! و این درایت یک مادر است. چون مادیات کمتر و بیشتر بالاخره از بین میره ولی این کادوی معنوی که از بدو تولد دخملی در حال انجامه هرگز از بین نمیره! قابل توجه مادران گرامی: از هم اکنون به فکر هدیه تولد دلبندتان باشید! ...
23 اسفند 1392

18 ماهگی

امروز شاخ غول را شکوندم... واکسن پسلی رو زدم  و حالا با نگرانی منتظر عواقبشم! صبح پسلی سحرخیز بود و زود از خواب بیدار شد. من هم با 5. ساعت تاخیر پا شدم و پوف پسر رو دادم. دلم نمیومد بهش بگم میخوایم بریم دد. آخه خیلی ذوق میکنه اما دد امروز براش دردناک می شد بالاخره با بهونه دد لباس پوشید و با پدر بزرگ راهی خانه بهداشت شدیم. اونجا هم هی شیطونی میکرد تا نوبتمون شد. بعد از گرفتن قد و وزن خوابوندیمش و یه سرنگ به دستش زدن جیغ پسرک رفت هوا... در همون حین قطره اش رو دادن و بعد سرنگ بعدی رو به پاش فرو کردن! هر چی هم که اصرار کردم به جای پاش به دستش بزنین گفتن نمیشه. خلاصه که خیلی دلسوزناک بود! تازه پدربزرگ که خیلی خیلی رقیق القلب هست مجبو...
20 اسفند 1392

کنترل

امیرحسین به جای باطری کنترل تلویزیون علاقه خاصی داره، بازش می کنه و باطری هاشو نگاه میکنه. امروز دیدیم درب جای باطری نیست. بابایی امرحسین را صدا میکنه و پشت کنترل را نشونش میده و می پرسه:"پسرم در اینو کجا گذاشتی". امیرحسین خیره خیره بابایی را نگاه میکنه و میره. یکم که فاصله میگیره بر میگرده و بابایی را نگاه میکنه تو مایه های اینکه نمی دونم! بابایی میگه:" مارو باش. این بچه از کجا بدونه!" و مشغول تماشای تلویزیون میشه. دو دقیقه بعد امیرحسین میاد پیش بابا و در جا باطری را میده بهش! بابایی: من: امیرحسین: شبیه این ماجرا یکبار دیگر اتفاق می افته! یکبار امیرحسین با بیسکویت رنگارنگ میره سراغ بابایی که تو اتاق روی تخت خوابیده بوده. بابایی ه...
16 اسفند 1392

تولد

این جشن تولد دومه زهرا خانومه که با حضور مادربزرگ و عمه بابا در منزل مادری برگزار شد.   ...
15 اسفند 1392

پول

مقداری پول روی میز است. ما: پسرم اینا چیه؟ امیرحسین: پول ما: با پول چی بخریم؟ امیرحسین: نون توضیح: این کاملا خود جوشه و خودش ابتکار زده!!
10 اسفند 1392

بدون عنوان

در ایان تعطیلی 22 بهمن با همت آقای پدر به همراه خاله به شمال اقامتگاهی که پدربزرگ گرفته بود رفتیم. سفر بسیار خوبی بود جای تمام دوستان خالی. بماند که آخرش تو برگشت توی بزگراه صدر تو ترافیک ماشینمون خراب شد و رفته تعمیرگاه هنوز بیرون نیومده!! در تصویر زیر امیرحسین سوار یک فیل شده!! از اونجا به بعد به هر موقع ازش میپرسیم تو شمال سوار چی شدی میگه "جی" امیرحسین به شن می گه "جن"!! ...
29 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد