امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

امیرحسین

آن روز

یادش بخیر! آن روزی که به  این زمین [کربلا] پا نهادم  برادرانم عنان گیر محملم بودند. اما امروز... امیرحسین سرمای سختی خورده و به شدت سرفه میکنه. امروز صبح بردیمش مرکز طبی کودکان. خوشبختانه گلوش چرک نکرده. دارو داد. آنقدر طول کشید که به مراسم عزای مسجد هم نرسیدیم. پسرکما بی حوصله شده است. با بابایی رفت حموم تا یکم تو هوای حموم حالش بهتر بشه. الان خوابش برد. ...
2 دی 1392

بدون عنوان

ما متوجه شدیم علاوه بر تلویزیون ابزارهایی دیگری هم هست که فیلم سینمایی پخش کنه: و این هم امیرحسین خان در حال نگاه کردن مسابقه محله! حالا هرچی هم بگی بیا عقب بشن چشمات ضعیف میشه که گوش نمیکنه!! ...
29 آذر 1392

شیرینکاری

*زهرا کوچولو جیغ های بلندی میرنه خصوصا وقتی چیزی را میخواد. گاهی هم به صورت آواز "آ" را می کشه و تا جایی که نفس داره می خونه! به  امیرحسین میگیم: زهرا چی میگه؟ میگه:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ *ما: عشق من کیه؟ امیرحسین:من! ما:جان من کیه؟ امیرحسین:من! *ما: امیرحسین بریم؟ امیرحسین:بِ ییم *وقتی ماشین یا توپش میفته میگه:اُتاد  *میرحسین وقتی بی بی انیشتن میخواد: بِ بی *وقتی تو کتابش لک لک میبینه: نَ نَ *وقتی دارکوب میبینه: دا دا.(هیچ صفحه ای از کتابو قبول نداره به جز صفحه ای که دارکوب داره!!) .  *به شدت علاقه مند نگاه کردن به البومه. خصوصا عکسهای خودش. وسط یه البوم عکس عروسی عمه اش هست. تا میبینه میگه "عم عم...
29 آذر 1392

دَ دَ

این روزها پسرک ما انقدر پر تحرک و پر جنب و جوش شده که ما به هیچ کاری نمیرسیم. من جمله وبلاگ نویسی! یکی از کارهایی که از اوایل دهه محرم شروع کرده دستگیریه!! اولین بار هم با مادری(مادربزرگش). به این صورت که میاد دستمون میگیره و می بره اونجایی که می خواد. حالا کاری نداره ما خوابیم. نشستیم یا مشغول کاری هستیم. اگر مقاومت کنیم و نریم دعوامون میکنه و به زبون خودش یه چیزایی میگه. اگر بازم نریم میا لباسمونو میکشه یا میره از پشتمون هل میده. خلاصه هیچ جوری منصرف نمیشه. یعنی تا حالا نشده. خیلی وقتها مارو میبره سر اسباب بازی هاش و میشونونه تا باهاش بازی کنیم. بعصی وقتها میبره دم در میگه "دَ دَ". بعضی وقتها هم مار و میبره و وسط راه ولمون میکنه و میره د...
28 آذر 1392

نه

یکی از واژگانی که امیرحسین بسیار به جا استفاده میکنه "نه" است. البته "ه" آخرش را غلیظ میگه. ما: امیرحسین غذا میخوری؟ امیرحسین:نه ما: امیرحسین بریم دَ دَ؟ امیرحسین:نه ما:امیرحسین بریم بخوابیم؟ امیرحسین:نه ما: امیرحسین دیگه نمی خوابی؟ امیرحسین:نه ما: امیرحسین بریم پوشکتو عوض کنیم؟ امیرحسین:نه ما: یه بوس میدی؟ امیرحسین:نه و اگر بخواد تاکید کنه میگه: نَ نَ نَ نَ
28 آذر 1392

نماز امیرحسین

این روزها برای امیرحسین کنار جانماز خودمان جانماز پهن میکنیم. امیرحسین هم مهر دست ما می بینه از ما میگره میذاره روی زمین و سجده میره! ما معمولا موقع نماز مهر را تو دستمون میگیریم تا امیرحسین شکارشون نکنه! اگر هم گاهی یادمون بره امیرحسین میاد و مهر را میده دستمون! انگار به نظرش بخشی از اداب نمازه. موقع تشهد وقتی میاد و میبینه مهر جلوی باباش نیست میره دستهای باباشو بلند میکنه و زیرشو نگاه میکنه که مهر هست یا نه! موقع ذکر گفتن هم تسبیح را میگیره دستشو مثل آدمی که داره ذکر یواش میگه زیر لب یه چیزهایی میگه. این کار را از مادری(مامان بزرگش) یاد گرفته. ...
14 آذر 1392

بچه شیعه

یک شب امیرحسین توی اتاق کار باباش بود و باهم سر لپ تاپ کل کل داشتن!! بابایی برای امیرحسین آهنگ بچه شیعه را میذاره. امیرحسین تا شعر را میشنوه شروع میکنه به سینه زدن!! از اون به بعد هم هی میره تواتاق بابا یه چیزایی بلند میگه و سینه زنان میره سراغ لپتاپ. و هی اِه اِه میکنه و لپ تاپ را نشون میده! یعنی برام بچه شیعه بذار!! وقتی هم میذاره کلی ذوق میکنه و یه لبخند رضایت میزنه و سینه میزنه! لینک بچه شیعه: http://www.aparat.com/v/YO748 عکس امیرحسین در حال سینه زدن: ...
8 آذر 1392

دادشی

امروز آخرین روز مراسم عزاداری در خانه مادری بود. این روزها امیرحسین و زهرا حسابی جفتشان باهم جور شده است. در اتاق کوچکیه با هم دوتایی بازی میکنن. امیرحسین که صدای زهرا را میشنوه مثل فرفره میدوه به سمتش. زهرا هم دنبال امیرحسین چهار دست و پا میره!اگر شبی زهرا کوچولو نیاد جلسه امیرحسین تو اتاق بند نمیشه و میره وسط خانومها هی راه میره و شیطونی میکنه. امشب عمه بابا، زهرا را بغل گرفته بود. امیرحسین تا میبینه زهرا بغل عمه است شاکی میشه میره و زهرا را می کشه تا ببرش بغل پدر بزرگ و زهرا را که به میره بغل پدربزرگ خیالش راحت میشه و میره دنبال کارش! این کار سه بار تکرار شده و هر سه بار امیرحسین به عمه میفهمونه که باید زهرا را باید بده بغل پدر بزرگ. ظا...
7 آذر 1392

مقتل...

این روزها شده ای اسباب سفر دلمان به کربلا. آره خودت را میگویم. سرباز کوچولوی آقا! امیرحسین جان. میدانم که تا مثل ما پدر و مادر نشوی نمی دانی از چه میگویم. بگویم برایت پسرجان! بدان تا پدر نشوی ندانی در کربلا چه گذشته است. و این را پدرم هم به من میگوید! چون او میداند ثمره یک عمر یعنی چه! علی اکبر را میگویم که ثمره یک عمر پدر بود. همینش کافی است برای سوختن! ما همین ها را که می فهمیم میسوزیم،حالا بماندش شبهاهتش به پیامبر و... . و تو سرباز کوچک خانه ما این روزها شده ای مقتل سردارت! ما امسال مقتل نخواندیم-این را امشب مامانت میگفت- چون تو هستی! ظهر عاشوراست! با من آمده ای آشپزخانه مسجد. هر کسی میرسد حسابی تحویلت میگیرد. با اینکه زیر دست و پایی و ...
24 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد