امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

امیرحسین

آتلیه یکسالگی

دیروز با خاله ای امیرحسین را بردیم اتلیه. از دیشب نگران بودم امیرحسین مثل سه شنبه صبح زود از خواب بلند بشه و وقتی که می خوایم بریم بد اخلاق باشه. و همین هم شد صبح ساعت 6 پاشد!! و البته ما هم گذاشتیمش تو تخت خودمونو کنار من دوباره خوابش برد. ساعت 10 رسیدیم اتلیه. خیلی به ما دور نبود. وقتی رفتیم اونجا به ما قالبهایی که داشتن را دادن تا انتخاب کنیم. در همین اثنا آقا امیرحسین هم بدون کوچکترین غریبی با اعتماد به نفس تمام اتاق های اتلیه را بازرسی کرد و کلی با پرسنل اونجا دوست شد!! یه ماشین دیده بود مدام داد میزد :ماه ماه!! خلاصه عملیات عکاسی شروع شده بود و ما با هر صدا و صوت و ادایی بود تلاش کردیم عکس بگیریم.دیشب سه تا بسته باتری خردیده بودیم و ...
18 مهر 1392

مهریه

چند شب پیش رفته بودم خیابان انقلاب برای درسهایی که این ترم در دانشگاه میدهم کتاب تهیه کنم. حوالی ساعت 6 بعد از ظهر بود. پیاده رو مملو از دانشجویانی بود که اول ترمی اومده بودن کتاب بخرن. کتابهای خودم و چند تا کتابی را هم که خاله امیرحسین سفارش داده بود را خریدم. در راه برگشت بودم که به یاد نوستالژی همیشگی خودم در برگشت از خیابان انقلاب افتادم! هر موقع کتاب می خرم و بر می گردم این خاطره برایم تداعی می شود. دورانی که ما نامزد بودیم و هنوز عقد نکرده بودیم قرار شده بود هر بار که باهم بیرون می رویم یا من به منزل بانو می رفتم صیغه چند ساعته بخوانیم!! خوب هر بار خواندش هم یک مهریه ای می خواهد. به همین بهانه ها من کادو های فانتزی و بامزه مثل یک عال...
11 مهر 1392

حافظه

امیرحسین جلوی تلویزیون نشسته و داره بی بی انیشتنین می بینه و منم با تلاش دارم بهش شام میدم. تلویزیون داره یه اسباب بازی را نشون میده که امیر حسین یهو میگه "باه، باه"(بادکنک)من متعجب که اخه وسط این اسباب بازی ها بادکنک کجاست؟!! ده ثانیه نمیگذره صحنه عوض میشه چند تا بادکنک میاد توی صفحه! من: . میگم شاید تصادفی بود. ادامه غذا را میدم. تلویزیون داره چندتا عروسک نشون میده که امیرحسین میگه:"ماه ماه"(ماشین) چند ثانیه بعد یه کامیون اسباب بازی را نشون میده که کوکش میکنن و راه میفته! و من:  و سپس  ...
3 مهر 1392

واكسن يكسالگي

روز سه شنبه موعد واكسن اميرحسين بود.چون ماماني كلاس قران بود بابايي و مادري بأهم اميرحسين را بردن واكسن بزنن.خانه بهداشت خيلي شلوغ بود.بابايي و اميرحسين دم در با هم كلي رآه رفتن و ماشينها رو نگاه كردند...يه پسر كوچولو پيش دبستاني جلوي اونها بوده كه ماشا لله خيلي هيكلي بوده و با بقيه بچه هاي همسنش كه اونجا بودن از بالا صحبت مي كرده.چشمتون روز بد نبينه.موقع واكسن خانه بهداشت را رو سرش گذاشت.پرستار اومد از باباها طلب كمك كرد كه بيان و پسرك را بگيرن. اميرحسين تو اون شلوغ پلو غي خوابش برد.يه ربع بعد نوبت شون شد.هر كاري كردن اميرحسين بيدار نشد!اونقده تكون دادن و صداش كردن بيدار نشد..ديگه موقع داخل رفتن بيدار شد. بابايي مي ذاره رو تخت اميرحسين كامل...
28 شهريور 1392

حق

امیرحسین تاب خیلی دوست داره. وقتی میریم پارک دم خونه هی میگه "داب داب" و میره به سمت تاپ. بابایییش چند دفعه ای که پارک بردش تاب سوارش کرده و اونم یاد گرفته. قشنگ دستاشو میگیره به تاب و باباش هلش میده. امیرحسین به زبون خدش شعر تاب تاب عباسی را زمرمه میکنه.هفته پیش رفته بودیم پارک. امیرحسین داشت تاب می خورد که یک دختر بچه سه ساله با اخم اومد وایساد تا نوبتش بشه. امیرحسین را از تاب پیاده کردیم و براش توضیح دادیم که نوبت دوستته! یکم عقبتر وایسادیم. امیرحسین تاب را زیر نظر داشت. تا دختربچه سوار شد امیرحسین شروع کرد به داد و بیداد و تقلا. با دستشش تاب را نشون میداد و دا میزد "دا دا"! پ.ن: بابای امیرحسین برای مامان امیرحسین به عنوان کادو سالگرد ز...
27 شهريور 1392

راه رفتن

امیرحسین از روز یکشنبه ٢٤ شهریور همزمان با تولد بابابیش به صورت کامل شروع به راه رفتن کرده و بدون اینکه دستشو به جایی بگیره واسه خودش همینطور راه میره و خونه را وارسی میکنه. وقتی راه میره ما براش دست میزنیم و اونم کلی ذوق میکنه و خودش دست میزنه. اینم کادوی پسرکوچولوی ما به باباش در سالگرد تولدش.
25 شهريور 1392

یک پدر و پسرانه

امروز من و پسرم با هم زیاد بودیم.    من یعنی باباش! و چقدر لذت بخش بود این باهم بودن و دارم حسرت میخورم که کار و تحصیل چقدر داره منو از این لذات محروم میکنه. لذتی که در هیچ حضوری در اجتماع و کار و تحصیل و اثبات خود به دیگران نیست. و چقدر سخته برای مادرهایی که کار میکنن. صبح با مامانم امیرحسین را بردیم دکتر تا نظر بده واکسنشو بزنیم یا نه. یه ساعتی معطل شدیم. و دکتر گفت چون تازه بیماریش تموم شده هفته بعد واکسن بزنین! ظهر هم کنار هم خوابمون برد و مفصل باهم چرت زدیم.  امشب هم  من و امیرحسین با هم رفتیم پارک. چندتا کارجالب میکرد که گفتم براش یادداشت کنم. جدیدا هر کس یا هر چیزی را می خواد با انگشت اشاره نشان میده. مثلا ام...
19 شهريور 1392

تولدت مبارک...

روز یکشنبه 17 شهریور92 تولد گل پسرمون امیرحسین بود.  اون روز از ظهر امیرحسین پیش پدربزرگ و مادری بود و مامان و باباش خونه را برای جشن تولدش آماده میکردن. اونا میخواستن پسر کوچولوی یکساله شونو را سورپرایز کنن واسه همین تا اخرین لحظه اماده شدن خونه نذاشتن بفهمه! امیرحسین تا وارد خونه شد و کاغذ رنگی ها و بادکنک را دید کلی ذوق کرد و خندید. با اینکه از ظهر به اینور نخوابیده بود و حسابی خوابش میومد اما نمی خوابید و دلش نمی اومد خونه خوشگلشونو ول کنه. حتی مامان و بابا دوبار تلاش کردن امیرحسین تا قبل از اومدن مهمونا یه چرت بزنه اما امیرحسین زود از تخت پایین میومدو میرفت تو پذیرایی! این شد که پسر ما تا ساعت 11 بیدار موند. در حال سواری ...
19 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد