امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

امیرحسین

شهادت امام صادق(علیه السلام)

شب شهادت امام صادق(ع) امیرحسین با بابایی و پدربزرگ میره مسجد برای عزاداری. یادش بخیر یکسال قبل در روز شهادت امام صادق هم امیرحسین برای عزاداری رفته بود مسجد و اون موقع کوچولوترین عزادار مسجد بود. امسال پیش از عزیمت به مسجد در مسجد بعد از نماز در حال ذکر گفتن: پارسال شهادت امام صادق(ع)،امیرحسین زیر یک هفته سن داشت! بعد از نماز سخنرانی را هم با باباش می مونن و بعد هم دنبال دسته عزاداری مسجد حرکت می کنن. امیرحسین دستش تو دست باباش ته دسته میجد تاتی تاتی دنباد دسته میرفتن! و البته هی هم جا می موندن. عمه جونی و زهرا خانوم هم پشت دسته میومدن. عکسهای گرفته شده از دسته نزد عمه جونی هست! ...
16 شهريور 1392

ماه

امیرحسین به ماشین میگوید "ماه". حالا هر ماشینی باشد از اتوبوس توی خیابان تا تراکتور تو تلویزیون! با انگشت اشاره نشان میدهد و میگوید "ماه". یا اتوبوس کوچکش را در دست میگیرد و نشانت میدهد و با معصومیت میگوید "ماه"! انقدر میگوید تا نگاهش کنی و واکنش نشان بدهی.
16 شهريور 1392

تولد در تب!

امیرحسین از شب گذشته تب کرده است. بدنش گرم گرم است. ظاهرا یک ویروس او و دختر عمه اش را مورد عنایت قرار داده. تبش سخت قطع میشود. امروز بابا و پدربزرگ رفته اند برایش کادوی تولد گرفته اند. امیرحسین از کادوهایش ترسید!!! شاید دل و دماغ ندارد.مثل خودما!!
16 شهريور 1392

یازده ماهگی

این روزها وقتمان برای به روز کردن وبلاگ پسر دوست داشتنیمان خیلی قطره چکانی شده است. مامان امیرحسین که از صبح مشغول بازی با امیرحسین است. امیرحسین دیگر این روزها هر جایی که می تواند بگیرد را میگیرد و بلند میشود. از یک گوشه خانه شروع میکند و با دست به مبل راه رفتن دور خانه را میزند. بعضی اوقات هم تلپ می خورد زمین. زین سبب یکی باید مدام دم پر آقا باشد که با کله به زمین نخوردند. روی رو روئکش میره و سوار میشه!! کامیون بزرگشو که تقریبا قده خودشه میگیره و مثل واکر هول میده! از نواحی بسیار بسیار مورد علاقه اقا پسر آشپزخانه است که تا مارا غافل می بیند تاتی تاتی یا چاردست و پا می رود سراغ انجا. آنجا هم می نیشند و با جاروی اشپزخانه بازی میکند! دی...
3 شهريور 1392

اولین سرما خوردگی

چند روزی بود خودم احساس سرما خوردگی داشتم و لی با مراقبتهای مربوطه به نظر خودم  در نطفه خفه اش کردم و کسی ازم نگرفت! تا اینکه یکشنبه نیمه شب امیرحسین ابریزش بینی پیدا کرد.  توی این ماه رمضونی خواب امیرحسین هم حسابی به هم ریخته و تا ساعت ٣-٤ صبح بیدار بود. خلاصه نیمه شب بود که دیدیم اب ریزشش شروع شده. با هر مصیبتی بود خوابوندیمش. هنوز چیزی نگذشته بود که دوباره صداش بلند شد و زد زیر گریه. فکر کنم نفسش گیر کرده بود. حوالی ساعت ٣:٣٠ شب بود که بابایی امیرحسین را برد با کالسکه بیرون و تو خیابون چرخوندش. گریه هایی  تا حالا مثلشو نکرده بود از بن جگر. البته فکر کنم بد خواب شده بود. خلاصه بعد از ٢٠ دقیقه چرخ تو خیابون اقا خوابش برد و او...
17 مرداد 1392

احیای آخر

 احیای شب بیست و یکم و بیست و سوم هم تموم شد و  الحمد لله ما تونستیم با همکاری گل پسرمون توی مراسم احیا شرکت کنیم. امیرحسین این روزها دستشو به هر جایی میتونه میگره و بلند میشه. اگر هم چیزی دم دستش نباشه از ما بالا میره و بلند میشه می ایسته. من این سه شب را در حالی احیا گرفتم که امیرحسین واقعا مدام داشت از سر کولم بالا میرفت. تو مسجد بچه های کوچیک دیگه ای هم بودن که گاه میومدن و با اسباب بازی های امیرحسین بازی می کردن یا گاها با خود امیرحسین. این عکس شب بیست و یکمه! شب بیست و سوم امیرحسین بر خلاف دو شب پیش که وسط دعای جوشن کبیر خوابش می برد نخوابید و یک ضرب تا ساعت سه شب بیدار بود!! وسط قران سر گرفتن و تو اون حال معنوی حاج...
11 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد