امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

امیرحسین

آتلیه...

گرچه آلودگی هوای تهران واقعا داره حسابی اذیتمون میکنه اما این آلودگی و تعطیلی شنبه برای من و امیرحسین بدهم نشد. از این بابت که بابایی شنبه خونه پیش ما موند و جایی نرفت و این تازه اول ماجرا بودو صبح که امیرحسین بیدار شد لباسش را عوض کردم و لباسی که یکی از همسایگان برایت آورده بودم را تنش کردم. روش عکس زرافه داشت. بعد هم جلیقه زرده را که روش عکس زرافه داشت را تنش کردم. خیلی جالب همه چی با هم ست شد! آوردمش روی تخت و بابا دیدش و گفت چه تصادف بامزه ای. بیا عکس بگیریم.من هم از فرصت استفاده کرده و پتوی زرد رنگش را که عکس زرافه دارد آوردم و چند تا عکس گرفتیم. چند وقتی است به بابا میگویم بیا یک آتلیه راه بیانداز و  عکس بگیر منتهی از زیرش در...
17 دی 1391

پل

شاید از دو ماهگی بود اینطوری روی پا  یا دست که بودی  "پل" و بالای سرت را نگاه می کردی و اگر از این حالت خارجت می کردیم کلی نق میزدی! امروز چهارماهگی ات تمام شد. صبح با بابا رفتیم واکسنت را زدیم. تقریبا 20ثانیه گریه کردی. و بعد به حرفهای بابا گوش می کردی.  بابا مرا بیرون اتاق فرستاد و خودش آنجا تو را آماده کرد. الحمدلله خیلی تب نکردی. خاله هم امرز آمد اینجا و تا پایان هییت پیش مابود. این روزها  وسط زیارت عاشورا مادری میاوردت هییت. توی آشپزخانه! و یواشکی میبردت. که اگر حضار شما را ببینند دیگر از این دست به آن دست میروی و خلقت تنگ میشود و هییت را به هم میزنی! قد:64 سانتی متر وزن:6کیلو و 450 گرم مسئول پ...
17 دی 1391

شب اربعین

فردا اربعین است. دلمان خون است ازاین غریبی حسین(ع) و مصایب اهل بیت پیامبر. امروز از ٩صبح که امیرحسین بیدار شده تا الان که ساعت١١ شب هست جمعا حدود یک یا دو ساعت بیشتر نخوابده. الان هم چند باریه می خوابانمش و باز بیدار میشه. توی اتاقم دارم روی تزم کار میکنم. آن اتاق امیرحسین چرتش پاره می شود.نق میزنه. روی پایم میخوابانمش. قرانی که مامان باهاش میخونه را بر میدارم و باز میکنم. سوره فتح می آید. برایش می خوانم. جالب است دقیق گوش می کند و به من خیره می شود. اینطرف و آنطرف را که تا چند دقیقه قبل مدام دید میزد را بی خیال میشود و به من و قران خیره میشود. به آیه آخر می رسیم:"محمد رسول الله و الذین معه اشدا علی الکفار رحما بینهم" امیرحسین...
13 دی 1391

مهمان...

امروز یکی از بزرگان زمان حضرت آیت الله مجتبی تهرانی از میان ما رخت بربستند و به دیار باقی شتافتند. گرچه توفیق زیادی نداشتیم تا از محضر ایشان بهره ببریم، اما یکی از شبهای احیای سال های قبل در بازار تهران در احیای ایشان شرکت کردم. جالب است خیلی وقتها پای منبر می نشینی یادت میرود چه گفتند و موضوع چه بود. منتهی من کاملا یادم هست که ایشان چه گفتند: ایشان در منبر خود به اداب مهمان داری از روایات پرداختند. مثل اینکه حتی یک چیز کوچک مثل ظرف را هم نباید بگذارید مهمان ببرد. یا اینکه برای مهمان هرچه در خانه داری برای پذیرایی بیاور و از مهمان نپرس که فلان چیز را میل داری یا نه. هر چه داری برایش بیاور و کم نگذار. این مطالب را در قالب روایات بیان می ن...
13 دی 1391

بازی

این روز ها منزل طبقه همکف هییت برپاست. مادری(مامان بابا) 15 روز هییت دارد. امیرحسین را بعد از ظهر روز اول پیش پدر بزرگ گذاشتم. امروز هم خاله و مادربزرگ آمده بودند خانه ما. خاله امیرحسین را نگه داشت. میگفت کلی خوش گذشته!! شب بابا مشغول طرح سوال برای دانشجویان است. امیرحسین را می برم می دهم بغلش و می گویم نوبت منه از کامپیوتر استفاده کنم. بالاخره بعد از یک ربع کامپیوتر را به من می دهد. آنطرف می رود و با امیرحسین بازی می کند. بازی هایش به قول خودش استاتیک است و دینامیک! استاتیک: امیرحسین را می خوابانی و دیگه هر کاری بشه که سرگرمش بکنی انجام میدهی! مثلا عروسک هاشو نشان میدی. باهاش حرف می زنی. یا مثلا با چیزی سرشو گرم می کنی. البته زود ب...
11 دی 1391

دوستان...

شاید آن روز اولی که این وبلاگ را درست کرده بودیم عمرا به این فکر نمی کردیم که اینقدر دوستان خوب پیدا بکنیم و اینقدر زندگیمان به دیگران گره بخورد. دنیای جالبی است! از همسایه بغلی سال به سال خبر نداری اما با دوستان وبلاگیت که نمی شناسی  نمی دانی کجاهستند به خاطر وبلاگ و نی نی هایشان از دوستان قدیمی هم آشنا تری! روزهایی که خانه مادری برای ناهار جمعیم محفلی است برای تبادل نظر در مورد وبلاگ ها و نی نی ها. هر کس مطالب یا عکس هایی که در وبلاگ ها خوانده است را برای بقیه تعریف می کند. از علامه کوچولو که اینجا محبوب همگان هست و عمه از ماجرای نامگذاریش برایمان می گوید بابا از شعری که برای یکی از پستهای آن گذاشته بود. از تسنیم کوچولو که از لای در...
7 دی 1391

مادر که می شوی...

مادر که می شوی همه چیزت بچه ات می شود. خوابت خوراکت زندگیت... مادر که می شوی می گویند نشود همه زندگیت بچه ات. شوهرت را دریاب! بچه رفتنی است... آن که برایت می ماند شوهرت است... مادر که می شوی می گویند خودت را فراموش نکن بچه مادر با نشاط و سلامت می خواهد...  و تو می مانی که چقدر اولویت در زندگی داری و باید بین شان اولویت بندی کنی! بالاخره کدامیک در اولویت است خودت... شوهرت... یا بچه ات...؟ ...
7 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد