امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

امیرحسین

ماموریت...

ساعت ٣:١٥ دقیقه نیمه شب است. از ماموریت برگشته ام!! ماموریت بردن ٤٩ دانش آموز به مشهد. گرچه نه از حق ماموریت خبری است نه از اضافه کار!! دلم برای امیرحسین و مامان گلش اینقدر شده: "." شاید هم کمتر. امیرحسین منزل مادر بزرگش هست. قرار بود به همسرم پیامک بدم که اگر بیدار بود بروم آنجا. منتهی جواب پیامکم را نداد. حتما خواب هستند. رسیدم خانه مادر و پدر خودم بیدارندو چندتا از عکس وفیلمهایی که تازه از امیرحسین گرفته اند را نشانم میدهند. چقدره این چند روز بزرگ شده!!خاطراتم را خواهم نوشت...
20 بهمن 1391

بدون عنوان

امروز اولین و آخرین امتحان بابایی تمام شد.  دو هفته جو سنگین و استرس به پایان اومد. دیگه از موقعی که بابا اومده گفتم امیرحسین تحویل شما! دیگه عوض کردن و سرگرم کردنت با باباست. اما اتفاقاتی که در آستانه پایان چهارماهگی در این ماه افتاده: غلت خوردن: که البته پس از تشویقهای ما دوشنبه اتفاق افتاد و تو یک روز چهار بار غلت خوردی. من از ذوقم به بابا که سر کلاس هم بود زنگ زدم و گفتم! البته دیگه خیلی تمایلی به غلت زدن نشان ندادی! خیلی عجله ای نداری! ما هم خیلی عجله نداریم با چهار دست و پا رفتنت خونه را به هم بزنی! پوف کردن: با دهنت صدا در میاری و آب دهنشو پوف میکنه. بعضی وقتها تند تند و پشت سر هم اینکارو میکنی. معلومه خیلی کیف میکنی. خوردن...
11 بهمن 1391

صندلی ماشین

از یک هفته پیش بابا دوباره صندلی ماشین را آورده و امیرحسین را داخل اون می نشونیم. ظاهرا خوشش میاد و مدام با دوتا دستش روی دستش میزنه. برای تغییر حالتش که مدام خوابیده نباشه خوبه. این چند روز مادری سرمای سختی خورده. امیرحسین نمیره خونه اونها. پدربزرگ هماحتیاط میکنه و امیرحسین را بغل نمیکنه. بلکه میاد توی راهرو دم در واحد ما و امیرحسین را از دور نگاه میکنه و قربون صدقش میره. امیرحسین هم کلی ذوق میکنه و میخنده!   امروز وقتی بابا از سرکار اومد با امیرحسین بازی کرد و بعدش گذاشتش توی صندلی. داشتیم با هم صحبت میکردیم دیدم که آروم چشمای امیرحسین سنگین شد و خوابش برد!! بابا بردش تو تختش گذاشت! ...
7 بهمن 1391

بدون عنوان

اگر بابا خونه باشه نماز جماعت میخونیم. از همون سال اول ازدواج اینکار را میکردیم. گرچه خودش فراری بود ولی بالاخره تسلیم شده! از وقتی امیرحسین هم به دنیا اومده اگر بیدار باشه موقع نماز میاریمش کنار جماعت خودمون. بابا بهش میگه امیرحسین تکبیر بگو. امیرحسین موقع اقامه ذول میزنه و بابا رو نگاه میکنه. موقع نماز هم بابا ذکر ها را بلند میگه تا امیرحسین بشنوه. امیرحسین هم واسه خودش بازی میکنه،گاهی گوش میکنه!آخر نماز هم همه بلند صلوات میفرستیم. بعد باباش بغلش میکنه ودر حالی که تسبیحشو در مقابل امیرحسین گرفته و اونم باهاش بازی میکنه تسبیحاتو بلند با هم میگیم! خلاصه عجب نمازی بشه! اون موقع که بچه نداشتیم تو نمازمون حواسمون صدجا میرفت. حالا که دیگه...
29 دی 1391

بچه داری به سبک بابا!

امروز مامان نیم ساعتی بیرون کار داشت. چون من منزل بودم قرار شد ناهار را من درست کنم. امیرحسین بیدار ه و نق میزنه. دوست داره کسی باهاش بازی کنه! پیاز داغ روی گاز گذاشتم. میارمش بغلش میکنم و یه چرخی تو خونه میزنیم و آروم میشه و کیف میکنه. میذارمش روی مبل و باهاش بازی میکنم. {پیاز داغ روی گازه} اینطوری که نمیشه! به این صورت امیرحسین را روی مبل میذارم: توی آشپزخانه مشغول طبخ غذا میشم و باهاش بلند بلند حرف میزنم. پسرکم با بالشت ها بازی میکنه! اینطوری ما پدر و پسر ناهار را پختیم!}الحمدلله پیازداغ نسوخت!} البته بچه ام از اولش پیشبند بسه بود تا غذارو بخوره! ...
28 دی 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد