امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

امیرحسین

برچسب تخت

مامانت از اون اول دنبال برچسب برای اتاقت بود. چند دفعه رفتیم خرید چیزی پیدا نکردیم. خلاصه از کجا فهمیده بوده تو خ سهرودی می فروشن. امروز که داشتیم می رفتیم کلاس بارداری گفتیم هوا خوبه بریم بخریم اما چون ماشینمون فرد بود نرفتیم. موقع برگشتن رفتیم سوپر شیر بخریم دیدیم یه عالمه برچسب گذاشته. خلاصه یه سری خریدیم و چسبوندیم به بالای تختت: ...
6 شهريور 1391

اتاق امیرحسین در حال آماده سازی...

دیروز قرار بود ساعت 2 بعد از ظهر سرویس خواب امیرحسین را بیارن. بابا زود از سرکار اومد و یه جارو به اتاقت که خالی کرده بود زد. بماند که ساعت 2 شد 5،5 شد 7:30 و آخرم 9:30 رسید و تاساعت 1 داشتن مونتاژش می کردن. دیگه منو بابا حسابی خسته شده بودیم.بابا صبح ساعت5:30 بلند شد و با بابابزرگ رفتم بیمه. منم ساعت 8 پاشودم و باهم رفتیم کلاس قران. تو امروز خیلی تکون میخوری و بعضی موقعها از شدت فشاری که میاری دلم درد میگیره. ماشالله زورت زیاده. بابا که بعد ازظهر اومد خونه بیهوش خوابید تا ساعت 11 اونم بخاطر نماز تونستم بیدارش کنم!!چند روزیه چهار پنج ساعت بیشتر نمی خوابه. خلاصه تا نمازو خوند و بردمش تو اتاقتو شروع کردیم به طراحی. تقریبا تمام تجهیزات اتا...
5 شهريور 1391

آخرین تغییرات در اتاق پسری

تقریبا بیشتر ساعات روز را تو اتاق تو بودیم. صبح بابا برام چندتا جعبه خالی و مقداری پوشال از توی انباری اورد و رفت سر درسش. منم لپ تاپو روشن کردم و طرح ها رو نگاه کردم و ایده گرفتم.وسطش بابا هم اومد کمک کرد و برای سرویس حموم گل پسری چنین چیدمانیو در آورد. خودمونیم بابایی خیلی خوش سلیقه است. بعد رفتم سراغ شلوار های ناز گلکم و اونارو به شکل گل کردم. بابا که دوباره اومد بهم سر زد گفت یه فکر خوب داره و رفت از تو انبار یه چیز جالب که قبلا برای گل بود آورد. منم اونو شستم و بعد بابا شلوارهاتو مثل دسته گل کردو توش جادادو تزیین کرد. به نظرمون خیلی ناز شده: لباسهای سرهمی تو اوردم و دادم بابا با سلیقه چید توی کشوه...
23 تير 1391

آخرین خریدها

امروز بعد از ظهر با بابایی رفتیم خیابان جمهوری تا آخرین خریدها رو بکنیم. شلوغ بود یه عالمه. هواهم گرم بود و آقای پدر حسابی کلافه بود. ولی با همه این اوصاف خریدهارو انجام دادیم و برگشتیم خونه. شب رفتیم دیدن پسر عمه بابا که تازه از کربلا اومده بود. وقتی اومدیم من رفتم سر ختم انعامم و باباتم با دوربین از اینا عکس گرفت. به قول خودش آتلیه امیرحسینه!!پدربزرگ و مادری هم اومدن بالا تا خریدای تورو ببینن. ...
22 تير 1391

اسباب بازی های بچگی های بابایی

امروز بعد از ظهر که از دکتر اومدیم رفتم انباری اسباب بازی های بچگی هامو(البته اونایی که مامانم تونسته بود از دستم نجات بده) را اوردم و ولو کردم. باورش برام سخت بود ولی این چیزیایی که من ٢٧-٢٨ سال پیش باهاشون بازی می کردم الان پسر گلم می خواد باهاشون بازی کنه! کلی رفتم تو نوستالژی و یاد بچگی هام کردم.نمی دونم چرا ولی یه حس دلتنگی بهم دست داد.مثل فیلمها.فکر کنم مامان بزرگم که ٣٠ سال پیش این اسباب بازی ها رو واسم از مکه اورده بود عمرا فکر نمی کرده یه روز پسر نوه اش با اینا بازی کنن. باید ازش بپرسم! اینم عکساش   نکه درس دارم به تفکیکیش باشه طلبت. از بالا:لوکوموتیو،ماشین پلیس،آدم آهنی(جایزه کلاس دومم بود)،موتورسوار.روی ...
18 تير 1391

تور حسن آباد واسه امیرحسین

یه چند روزیه مامانت هی میگه "کی میریم حسن آباد" و منم میگم سرم شلوغه و درسام مونده!!امروز صبح من آزمون زبان داشتم.اگه قبول بشم واسه آزمون جامع مشکلی نیست. رفتم امتحان. مامان و خاله ات هم ساعت 9 رفتن مسجد ریحان تو میدون فاطمی جلسه برای مکه. من امتحانم رو زودتر دادم به مامانت زنگ زدم که میام دنبالت.وقتی رسیدم جلسه تموم شده بود و خاله هم رفته بود. منم مامانتو برداشتم و رفتیم حسن آباد.کلی سرویس خاب نوزاد با طرح های مختلف دیدیم. حالا بین دوتاش مثل دفعه قبل مرددیم. مامان کلی ذوق می کرد ولی در عین حال کلی هم خسته شده. نمی دونم مکه را چیکار می کنه! برگشت هم رفتیم واسه تولد عمه به کیک خوشمزه خریدیم. مامان بزرگ و پدر بزرگ از اون پیتزا پنجره ای بزرگا ...
18 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد