روز سه شنبه موعد واكسن اميرحسين بود.چون ماماني كلاس قران بود بابايي و مادري بأهم اميرحسين را بردن واكسن بزنن.خانه بهداشت خيلي شلوغ بود.بابايي و اميرحسين دم در با هم كلي رآه رفتن و ماشينها رو نگاه كردند...يه پسر كوچولو پيش دبستاني جلوي اونها بوده كه ماشا لله خيلي هيكلي بوده و با بقيه بچه هاي همسنش كه اونجا بودن از بالا صحبت مي كرده.چشمتون روز بد نبينه.موقع واكسن خانه بهداشت را رو سرش گذاشت.پرستار اومد از باباها طلب كمك كرد كه بيان و پسرك را بگيرن. اميرحسين تو اون شلوغ پلو غي خوابش برد.يه ربع بعد نوبت شون شد.هر كاري كردن اميرحسين بيدار نشد!اونقده تكون دادن و صداش كردن بيدار نشد..ديگه موقع داخل رفتن بيدار شد. بابايي مي ذاره رو تخت اميرحسين كامل...