امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

امیرحسین

چه احساسی داری...؟!

چه احساسی داری وقتی شب در اوج خوابی صدای گریه نوزادت تو را از خواب شیرین جدا می کند و تو از تخت گرم و نرمت بلند می شوی و سراسیمه به سراغ کودکت می روی. بین خواب و بیداری شیرش می دهی آروغش را می گیری و وقتی تصور می کنی کارت تمام شده تازه متوجه می شوی که باید عوضش کنی.! او را در جایگاه تعویضش قرار می دهی و اتوماتیک وار شروع به آماده کردن وسایل وانجام کار می کنی در این بین در حالیکه چشمانت از فرط خواب نیمه باز است به صورت کوچکش نگاه میکنی و ناگهان دو چشم سیاه درشت میبینی که به تو زل زده است! من یکی که انگار دنیا را بهم داده اند در اون لحظه خواب از سرم پرید و میخواستم بوسه بارانش کنم!تمام خستگی ام در رفت... پ ن: البته جوجوی ما شب ها زیاد اذیت...
23 آبان 1391

عید ولایت

شنبه 13 آبان 91 ، عید غدیر این عید را اینطور برایت توضیح میدهم:پسرم حضرت علی مولا و امیر همه ماست. ما باید به حرفهای ایشون گوش بدیم. ایشون بچه ها رو خیلی دوست دارند. بچه ها با ایشون کلی بازی می کردند. دیشب منزل ما طبقه همکف مولودی زنانه بود. امیرحسین پیش بابا بود. کمی که خلوت تر شد امیرحسین را بردند. دست به دست میشد. غوغا شده بود. شلوغ بود. اولش یکم کپ کرده بود. بغل مامان آروم شد و دیگه هرکدوم از مهمونها میومدن میدیدنش باهاشون حرف میزد.تا آخرین مهمان امیرحسین آنجا بود. امروز صبح رفتیم منزل مادر بزرگ بابا. وقتی برگشتیم هم به همراه بابا و پدربزرگ رفتی منزل همسایه یمان که سید است. کلی ذوق کردند. ...
13 آبان 1391

اولین حمام با بابا و مامان!

امشب مولودی داریم. بانی اش عمه کتی است. پدر بزرگ از صبح مشغول کار است. روز حمام امیرحسین هم هست. باید تمیز شود برای مولودی. بابا میگوید خودم میبرمش. بین بردن و نبردنش تردید است و آخرش قرار میشود بابا با همکاری مامان امیرحسین را ببرند حمام. اولین بار یست که خودمان میخواهیم پسرکوچولو را حمام کنیم. بابا یک میز قدیمی را میاورد و گوشه حمام میگذار برای لباس پوشاندن امیرحسین. بساط حمامش را پهن میکنیم روی آن. رویش هم یک سفره یکبار مصرف میکشیم تا خیس نشود. استراتژی را بابا با مامان مرور میکنند. ساعتها تنظیم میوشد و میرویم برای عملیات. بابا آیت الکرسی می خواند و شروع میکند!توی حمام بابا میشوید و مامان از دور نظارت میکند. آب اول و دوم را که به تن...
12 آبان 1391

شادی بزرگ

چند روزیست شکم همایونی(!) یک وعده بیشتر کار نمی کنند. آنهم بین ساعت 11 تا 12 شب. صبح داشتم میرفتم سر کار. مامان گفت جوجو(امیرحسین) دیشب کارخرابی نکرده! نگران گفتم پس امروز دیگر ببریدش دکتر. سر کار بودم مامان پیامک زد "سلام. جوجو {...}کرد" {...}= همان کار خرابیه عامیانه! انگار دنیا را به من دادم. خوشحال شدم. دنیای مارا ببین چه کوچک شده قد امیرحسین که با این چیزها کلی خوشحال میشویم. نعمت همین است که توی روزگاری که کلی افراد افسرده اند و حال لبخند و کیف کردن را ندارند تو با آرغ پسرت خستگیت در میرود و با {...} دنیا را بهت میدهند!خدایا شکرت.^inf پ ن:باید یه جوری نشون بدم معلم دیفرانسیلم دیگه!!(بی جنبه) ^inf همان توان بی نهای...
9 آبان 1391

بدون عنوان!

الان ساعت ١٨:٤٥ در دفترم هستم. اینجاساکت ساکت. سه ساعتیه مشغول مطالعه و کار روی تزم هستم. الحمدلله خوب پیش می رود. در خانه اینترنت و کامپیوتر فعلا تعطیله. البته اگر هم بود امیرحسین مگر میگذارد درس بخوانی. اینقدر شیرین میشود که آدم همش می خواهد دم پرش باشد. خسته که می شوی عکسهایش را نگاه کنی انرژی جدید می گیری. امیرحسین و مامانش منزل مادربزرگ هستن. اینجا خیلی سرد شده.امروز هوا بسیار زیبا و بارانی بود.
6 آبان 1391

بخیه های ختنه عالیجناب!

این روز ها یک سریال کره ای به نام «دونگی» نشون میده. ما نمی بینیم ولی مادری و پدربزرگ مشتری پرو پا قرصش هست. توش به زنان بانو میگن. به پادشاه و بچه اش هم عالیجناب!امروز یه دیالوگ تازه داشتن: مادری دارد رختهای امیرحسین را می شوید، پدربزرگ: « بانوی من» دارید چکار میکنید؟ مادری: دارم لباس های «عالیجناب» را میشویم. ---------------- امروز از سرکار میامدم گفتم خوب زود می رسم خانه و روی مقاله ام کار میکنم! تا رسیدم مادری 3تا بخیه ختنه که هنوز نیفتاده بود را یاد آوری کرد. دیگر لباس در نیاورده و چیزی نخورده ساعت 4:30 زدیم بیرون!ترافیک غوغا میکرد. یک ساعته رسیدیم. دکتر 2 دقیقه هم نشد!نگاه کرد و ...
30 مهر 1391

یه خبر بسیار داغ... وای سوختم!

به خبری که هم اکنون به دستمان رسید توجه کنید: نی نی عمه در ماه ششم دختر شد!!!! در سونوی قبلی که در ماه سوم انجام شده بود پسر اعلام شده بود!! خیلی بامزه است. حالا حسین شده زهرا! یاد فال حافظ بابا بخیر: نامه تعزیه دختر رز بنویسید                           تاحریفان همه خون از مژها بگشایند http://amirhosein-m.niniweblog.com/post82.php بعدش که همه فکر میکردیم دختره رفتن سونو و اونجا گفتن "پسره".چقدر همه هی به بابا تیکه مینداختیم! بابا میگفت حالا مطمئنین؟ یه بار دیگه نگاه کنیم! و همه بهش می خندیدن! کلی سیسمو...
28 مهر 1391

همچی آرومه!

امیرحسین خواب است. مامان دارد قران حفظ می کند. من هم دارم درسهایی که 4شنبه باید بدهم را مطالعه می کنم. از موقعی که امیرحسین به دنیا آمده این اولین باری است که همه به کار خودشان مشغولند...   ------------ جدیدا یک کاری یاد گرفتی. صبحها بعد از نماز با مامان میایی تو تخت ما می خوابی! هر چه بهت می گویم بچه برو تو تخت خودت زل می زنی تو چشمام. دلم شور می زنه تو کنارمی. واسه همین خوابم نمی بره. برعکس من مامان. بعد تو هم با مامان میخوابی و من هم با چشم های خواب آلود میرم سر کار. چه احساس فتحی تو چشمات هست پسلی!   ...
23 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد