امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

امیرحسین

از کامیون تا..... بی ام و

1. خانواده یکی از شاگردانم سودای رفتن به آمریکا را دارند. بسیار هم ثروتمند هستند و سالی چند ماه مادر یا پدرشان می رود آنجا تا بتواند امور مربوط به اقامت را جاری نگه دارند. پسرک هم که سودای رفتن دارد دیگر درس نمی خواند. به قول من مثل یک درخت خوب انتهای کلاس می نشیند و از پرتو های خورشید بهره می برد. وقتی به او میگویم چرا درس نخواندی یا تمرین ننوشتی می گوید آقا ما درختیم!! پدرش آمده مدرسه. می گوید مادر بچه آمریکاست. پسرک به ماردش زنگ زده که "بابا مرا دوست ندارد. کجایی! ای فغان! به فریادم برس!! "بابا می گوید از دفتر کارم به او ایمیل زدم که عزیزم من تو را دوست دارم و...{دقت کنید از دفتر کار آنهم ایمیل} پسرک ایمیل پدر را جواب داده: بابا من هم...
3 دی 1391

هفته پژوهش در خانه ما!!

با توجه به هفته پژوهش، از پژوهشگران برتر خانه ما تقدیر گردید: 1)بابای امیرحسین! دانشجوی که همیشه و در همه موارد سرش تو کتاب و درس و مقاله است. زبل خان! بعضی شبها تا دیر وقت دانشگاه است. آن موقع هایی که زود تر میاید تا دیر وقت مطالعه میکنه. حتی در حین بچه داری!!اینطوری!!  2)پژوهشگر کوچولو،جیگرشو بخولم ،امیرحسین جان! کتابهای هوش نوزادان و کتاب مملی که مادری براش خریده را خوب میخونه! همیشه همه چیز را با کنجکاوی نگاه میکنه. تو درسها به بابایی کمک میکنه! تازه موقعی که بابایی با کامپیوترش کارمیکنه میره روپاش میشینه و نرم افزار متمتیکا(!) یاد میگیره!!!!   تازه مواقعی هم باباش در مورد ویسکوالاستیک غیرخطی(...
27 آذر 1391

زبان کودکانه...

یک اتفاق جالب سه دفعه افتاده است: 1. روزی که رسیدیم شمال(دو هفته قبل) رفتیم چهارشنبه بازار. امیرحسین و بابا با کالسکه بودن و من داشتم خرید می کرد. بابا تعریف می کند. امیرحسین خیلی آروم تو کالسکه نشسته بود و با دقت خاص خودش همه جا رو نگاه میکرد. ناگهان کمی آنطرفتر یک بچه گریه کنان و بهانه گیران رد میشه. امیرحسین تا صداشو میشنوه شروع به بغض کردن و گریه کردن میکنه. 2. تو همون سفر یک شب رفته بودیم بوف. امیرحسین داخل ساک حملش بود و من داشتم سرگرمش می کردم. ناگهان از آنطرف یه دختر دو سه ساله زد زیر گریه. امیرحسین هم با شنیدن صدای اون بغض کرد و گریه اش گرفت. دختره آروم شد اما امیرحسین نه! 3. دیروز منزل مادربزرگ بابا ناهار مهمون بودیم. دخ...
24 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد