امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

امیرحسین

زبان کودکانه...

1391/9/24 20:37
نویسنده : مامان و بابا
580 بازدید
اشتراک گذاری

یک اتفاق جالب سه دفعه افتاده است:

1. روزی که رسیدیم شمال(دو هفته قبل) رفتیم چهارشنبه بازار. امیرحسین و بابا با کالسکه بودن و من داشتم خرید می کرد. بابا تعریف می کند. امیرحسین خیلی آروم تو کالسکه نشسته بود و با دقت خاص خودش همه جا رو نگاه میکرد. ناگهان کمی آنطرفتر یک بچه گریه کنان و بهانه گیران رد میشه. امیرحسین تا صداشو میشنوه شروع به بغض کردن و گریه کردن میکنه.

2. تو همون سفر یک شب رفته بودیم بوف. امیرحسین داخل ساک حملش بود و من داشتم سرگرمش می کردم. ناگهان از آنطرف یه دختر دو سه ساله زد زیر گریه. امیرحسین هم با شنیدن صدای اون بغض کرد و گریه اش گرفت. دختره آروم شد اما امیرحسین نه!

3. دیروز منزل مادربزرگ بابا ناهار مهمون بودیم. دختر یک سال و نیمه همسایه امد نی نی ببینه! کلی از دیدن امیرحسین خوشحال بود. اما تا دید مامانش نیست زد زیر گریه. امیرحسین هم با صدای گریه اون بغض کرد و زد زیر گریه!

4. امروز بابا هرچی جلوی پسری ادای گریه کردن را در آورد،امیرحسین هیچ واکنشی نشون نداد.

نتیجه: تو این دنیای کودکانه مثل اینکه یه چیزایی را این فسقلی ها بهم خبر میدن!!

چهارشنبه بازار بابلسر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

بابای امیر
24 آذر 91 21:36
با سلام و احترام اولین سفر علی آقا بخیر و خوشی باشه ضمناً خوبه که بچه از یه چیز بترسه بهتره یه گربه برای مواقع ضروری و یه کم آینده تر نگه داری چون هیچ جوره حریفش نمی شید ؟؟!! خوشحال می شم به یادگاری های کوچولوی ما سربزنید اگر مایل به تبادل لینک بودید به بنده اطلاع دهید .
مامی شادیسا
24 آذر 91 23:55
همکلاسی عزیزم خیلی خوشحالم که وبلاگ گل پسرت رو دیدم . هزار ماشاله خیلی نازه. خدا حفظش کنه برات. به قول تو چقدر دنیا کوچیکه. خوشحال شدم که تونستی طبیعی زایمان کنی . خوش بحالت!
یه مامان
25 آذر 91 0:47
امیر کوچولو چقدر چهرش داره تغییر میکنه
علامه کوچولو
25 آذر 91 6:56
سلام برا منم خیلی جالب بود دو سری به شهرهای اطراف ماموریت داشتم و محمدباقر رو هم باخودم میبردم ..... تو هر دو تا شهر هم ساختمون مربوطه مهد داشت منم برا اینکه به کارها راحتتر برسم محمد باقر رو میذاشتم مهد (با توجه به سابقه ای که ازش داشتم خیلی آروم و خونگرمه و راحت با همه دوست میشه)اما اونجا تا سرمم گرم کار میشد مربی خبر میداد گریه میکنه و میرفتم سراغش و کلی بغلش میگرفتم تا آروم بشه گفتم ببینم این چرا اینطوری میکنه؟سری بعد گذاشتمش و خودم یه گوشه مخفی شدم دیدم بله پسر نازم مشغول بازی و خنده اس اما تا یکی از بچه ها به هردلیلی گریه میکنه اینم طاقت نمیاره پا به پاش گریه میکنه ازون روز به بعد دیگه مهد نذاشتمش
علامه کوچولو
25 آذر 91 6:58
چقدر این عکسش ناز شده چشاشو ببین الاهییییییییییییییییییییییی
زهرا
25 آذر 91 10:52
حنانه هم از صدای گریه بچه های دیگه بغض میکنه. چقدر ناز شده آقا کوچولو، ببوسیدش
مامان علیرضا
25 آذر 91 14:29
سلام تجربه ی جالبی بود، منم تجربش کردم آدم تعجب میکنه از دست کارهای بامزه ی این وروجکها
مامان امیر حسین
25 آذر 91 15:18
و چه زبان قشکی دارند بچه ها.زبان سادگی و بی آلایشی
مامان صدرا
26 آذر 91 10:17
خدا حفظش کنه. انشاالله همیشه به سفر و خوشی
پدر بزرگ
26 آذر 91 21:23
واقعا عالیجنابست و عالی جنابی نشسته ایول بابا ایول
آفتاب عالم تاب
27 آذر 91 12:27
بهله دیگه پس چی ما هم زبون خاص حرف زدن خودمون را داریم (از طرف نی نی ها)
خدا حفظشون کند


راستی خصوصی گذاشته بودم رسید؟!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد