زبان کودکانه...
یک اتفاق جالب سه دفعه افتاده است:
1. روزی که رسیدیم شمال(دو هفته قبل) رفتیم چهارشنبه بازار. امیرحسین و بابا با کالسکه بودن و من داشتم خرید می کرد. بابا تعریف می کند. امیرحسین خیلی آروم تو کالسکه نشسته بود و با دقت خاص خودش همه جا رو نگاه میکرد. ناگهان کمی آنطرفتر یک بچه گریه کنان و بهانه گیران رد میشه. امیرحسین تا صداشو میشنوه شروع به بغض کردن و گریه کردن میکنه.
2. تو همون سفر یک شب رفته بودیم بوف. امیرحسین داخل ساک حملش بود و من داشتم سرگرمش می کردم. ناگهان از آنطرف یه دختر دو سه ساله زد زیر گریه. امیرحسین هم با شنیدن صدای اون بغض کرد و گریه اش گرفت. دختره آروم شد اما امیرحسین نه!
3. دیروز منزل مادربزرگ بابا ناهار مهمون بودیم. دختر یک سال و نیمه همسایه امد نی نی ببینه! کلی از دیدن امیرحسین خوشحال بود. اما تا دید مامانش نیست زد زیر گریه. امیرحسین هم با صدای گریه اون بغض کرد و زد زیر گریه!
4. امروز بابا هرچی جلوی پسری ادای گریه کردن را در آورد،امیرحسین هیچ واکنشی نشون نداد.
نتیجه: تو این دنیای کودکانه مثل اینکه یه چیزایی را این فسقلی ها بهم خبر میدن!!
چهارشنبه بازار بابلسر