امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

امیرحسین

اولین سرما خوردگی

چند روزی بود خودم احساس سرما خوردگی داشتم و لی با مراقبتهای مربوطه به نظر خودم  در نطفه خفه اش کردم و کسی ازم نگرفت! تا اینکه یکشنبه نیمه شب امیرحسین ابریزش بینی پیدا کرد.  توی این ماه رمضونی خواب امیرحسین هم حسابی به هم ریخته و تا ساعت ٣-٤ صبح بیدار بود. خلاصه نیمه شب بود که دیدیم اب ریزشش شروع شده. با هر مصیبتی بود خوابوندیمش. هنوز چیزی نگذشته بود که دوباره صداش بلند شد و زد زیر گریه. فکر کنم نفسش گیر کرده بود. حوالی ساعت ٣:٣٠ شب بود که بابایی امیرحسین را برد با کالسکه بیرون و تو خیابون چرخوندش. گریه هایی  تا حالا مثلشو نکرده بود از بن جگر. البته فکر کنم بد خواب شده بود. خلاصه بعد از ٢٠ دقیقه چرخ تو خیابون اقا خوابش برد و او...
17 مرداد 1392

احیای آخر

 احیای شب بیست و یکم و بیست و سوم هم تموم شد و  الحمد لله ما تونستیم با همکاری گل پسرمون توی مراسم احیا شرکت کنیم. امیرحسین این روزها دستشو به هر جایی میتونه میگره و بلند میشه. اگر هم چیزی دم دستش نباشه از ما بالا میره و بلند میشه می ایسته. من این سه شب را در حالی احیا گرفتم که امیرحسین واقعا مدام داشت از سر کولم بالا میرفت. تو مسجد بچه های کوچیک دیگه ای هم بودن که گاه میومدن و با اسباب بازی های امیرحسین بازی می کردن یا گاها با خود امیرحسین. این عکس شب بیست و یکمه! شب بیست و سوم امیرحسین بر خلاف دو شب پیش که وسط دعای جوشن کبیر خوابش می برد نخوابید و یک ضرب تا ساعت سه شب بیدار بود!! وسط قران سر گرفتن و تو اون حال معنوی حاج...
11 مرداد 1392

گل پسر

یادتون هست؟! مهمانی که می رفتیم عشقمون این بود با بچه های صاب خونه بریم تو حیاط و فوتبال بازی کنیم و اتیش بسوزونیم؟! میر فتیم گلی و شلی و کر کثیف بر میگشتیم. سر سفره غذا هم دنبال سرتق بازی و بپر بپر و شیطونی بودیم. خلاصه از مهمونی هیچی نمی فهمیدیم! حالا نکنه تو این مهمونی یه پسر خوب و آقا، گل گلابم باشه. که مثل بچه ی خوب نشسته باشه کنار پدر و مادرش و هر چی تعارف میکنن بگه مرسی! کافی بود یه چنین گل پسری باشه تا مامانمون زیر چشمی یا تو رومون هی بگه این پسر را نگاه کن و درس بگیر. دیگه اگر اقا پسر گل پسر  میومد یه تریپ از فیزیک کوانتوم میگفت یا از اختر شناسی و فلک و افلاک یا غزلی از حافظ می خوند که دیگه اصلا نگووووووو.  تازش یادتونه ...
2 مرداد 1392

نقلک!

چند شب پیش ما افطاری  مهمان عمه خانوم امیرحسین بودیم. شوهر عمه هم زحمت کشید و چند تا عکس با دوربینش از این نقلک ما گرفت: اینم دختر صاحب خانه یعنی زهرا خانوم دختر عمه امیرحسین امروز امیرحسین صبح برای سحر پاشد حوال ساعت ٤ و اونقدر نق زد و گریه کرد که نگو!! ما به سحری هم نرسیدیم. حتی بی بی انیشتین هم حریفش نشد. خلاصه آخر سر بابایی اونو برداشت و برد تو خیابان کالسکه سواری. دست آخر هم اوردش خونه و روی پاش خوابوندش! حوالی ساعت ٧!!من هم دیگه اینطوری بودم  بیهوش! ...
30 تير 1392

نی نی غیرشکمو!!

یکی از سخت ترین کارهای دنیا برای ما غذا دادن به امیرحسینه! وقتی می خوای بهش غذا بدی لبهاشو محکم به هم می فشاره و اجازه نمیده غذا بهش بدی.و مدام هم صورتشو بر می گردونه تا نتونی غذا دهنش بذاری. *عکس سر میز صبحانه مشغول تلاش برای خوردن فرنی! بیلشم اورده سر میز!! اگر اصرار بکنی با دستش هم غذا را پس میزنه و باز اگر اصرار کنی قاشق میگیره! به همین خاطره که ما کلی تلاش می کنیم در روز پنج شش وعده غذاو کمک غذا بهش بدیم. بابایی میگه غذا دادن به امیرحسین مثل ماهیگیری می مونه! باید با حوصله بشینی و منتظر باشی تا تو موقع مناسب لقمه را بدی بهش. یکی از راهکارهایی که انجام دادیم مشارکت دادن خودش در غذا خوردنش بود. براش غذا تو ظرفش می ریزیم و...
24 تير 1392

اولین سحری دردانه!

یادش بخیر. پارسال این کوچولوی فینگیلی ما تو دل مامانش بود و چقدر منتظر اومدنش بودیم. و امسال امیرحسین کوچولو اولین ماه رمضون عمرشو در کنار پدر و مادر روزه دارش تجربه میکنه. و جالبه که اولین سحری عمرش را هم کنار پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزگش بیدار شد و خورد!!! تعجب نداره اقا پسر ما دم سحر پاشد و گریه کرد. حتی شیر هم خورد آروم نشد تا اینکه اومد سر سفره سحری و با یک تکه نان تافتون در کنار بقیه اعضای خانواده مشغول شد و تازه تا نماز صبح هم بیدار موند و دیگه با خواهش و تمنای ما اونم به زور خوابش برد!! خوش آمدی ای ماه خدا... خوش آمدی ای نازنین و دردانه ما! و پس از ذکر گفتن باید تسبیح را نوش جان کرد، اینطوری: ...
20 تير 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد