امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

امیرحسین

تعطیلات خود را چطور سپری کردیم(هفته 38)

روز سه شنبه٧/٦/٩١ اولین روز تعطیلات اجلاس بود. بابا و مامان از صبح تو خونه بودن. بابا مشغول درساش بود. شب باهم رفتیم پارک پردیسان پیاده روی کردیم. تو دست مامان تسبیح دیجیتالش بود، هر موقع با بابایی حرف نمی زد، ذکر میگفت! بابا می گوید امیرحسین دنیا بیاید " قد افلح المومنون" می خونه!!به مامان بزرگ اینا(مامان بابایی)پیشنهاد پارک چیتگر را دادیم، تصویب شد. ترکیب گروه:ما،مادری و پدربزرگ،عمه و شوهر عمه، عمه کتی بابایی و بچه هاش. روز چهارشنبه ٨/٦/٩١ امروز بابایی صبح با مامان بزرگ رفتن خرید تره بار. مقادیری مرغ برای فردا خریدن. بابایی مرغهارو شست و جوجه کبابی اش کرد. ناهار خونه مامان بزرگ بودیم. شب رفتیم پارک دلاوران و چهل دقیقه پیاده روی ...
15 شهريور 1391

ثبت نام پسلی تو بانک خون بند ناف

ثبت نام تو بانک بند ناف رویان هم سوژه شد. روز یکشنبه بابا میره رویان و اونجا میگن یکی از آزمایش ها کمه.آزمایشگاه گیج یکی از آزمایشات رو انجام نداده بود. بعد از پیگیری و تلاش امروز باز بابا رفت رویان و اسم پسلی رو اونجا نوشت. یه کلمن کوچولو با یه سری وسایلم دادن که گل پسر به دنیا اومد زنگ میزنیم میاد و خون بند نافشو می گیرن. مامان امروز به امیرحسین میگه:" بابا رفته یه کاری برات کرده که اگه بعدا خدایی نکرده مریض شدی،زود خوب شی" به این میگن بیان مفهوم سیستم ترایاخته های بنیادی رویان!! یه ساک و فلاکس هم دادن "هدیه کوچولو"(شمارو میگه) بعد از اونجا بابا رفته خ بنی هاشم  و واست سه تا بسته پوشک خریده. کلی ذوق کردیم. میریم دم کمدو ...
15 شهريور 1391

هفته 37

سلام گل پسری... چطوری مامانی؟!! عسل طلا باورم نمیشه که تا ٣-٤ هفته دیگه میبینمت! تو با اینکه تپل مپل شدی هنوز شیطونیات سرجاشه! بعضی وقتا مثل امروز ظهر انقدر بپر بپر میکنی که منو از خواب بیدار میکنی!! دنده مونم که شده نردبون شما! دائم مورد عنایت لگد های شماس! با این وجود هروقت تکونات کم میشه کلی نگرانت میشم   خاله ای هم هروقت میبینتم سراغ شمارو میگیره میپرسه خوابی یا بیدار؟!  اگه بگم بیداری کلی باهات حرف میزنه! خوشملی این روزا یه حس شادی خاصی دارم مثل کسیم که میخواد ١ کادوی ویژه بگیره   خیلی دوست دارم جیگری زیاد منتظرمون نذاریا!!!   ...
4 شهريور 1391

خاطرات بارداری هفته 35

هفته قبل آخرین جلسه کلاس آموزش بارداری تموم شد. کلاس های خوبی بود. از بابا ممنونیم که توی هوای گرم ظهر تابستون با زبون روزه از سر کار میامد و مارو میبرد و بعدش هم بر میگردوند. این دو ماه خیلی اذیت شد. یه سری کار نوشتم که قبل از اومدن مهمون کوچولو انجام بدیم. یه سری را خودم کردم مثل اتوی لباسها و گرد گیری و... یه سریش را هم نوشتم تا بابا انجام بده. امان از این درس و مشق که همش بابا داره درس میخونه. این تابستون همش یا کار میکرد یا درس میخوند. دیشب با بابا ساک بیمارستان شمارو آماده کردیم. لباس سرهمی و کلاه و ساک و... ساک خودم را هم یواش یواش درست می کنم. باید بند نافتو بدیم پژوهشگاه رویان. باید یه سری آزمایش بدم. دایی دکتر با...
27 مرداد 1391

خدایا شکر

امروز نزدیکی های سحر بابایی میگفت، خدا از پارسال تا حالا خیلی به ما حال داده: پارسال تو تازه حفظتو شروع کرده بودی و الان 12جزء ونیم از قران را حفظ کردی. شب قدر پارسال مامان نبودی و امسال مامان شدی. منم شب قدر پارسال هنوز تزمو دفاع نکرده بودم اما امسال دکتری میخونم. پارسال بابا نبودم و امسال بابای یه پسر تپلی شدم...تازه تو این یه سال تونستیم بریم مکه. در حالیکه اصلا فکرشو نمیکردم بتونم باهاتون بیام. راستی دایی هم شدم. راستی کمرمو عمل کردم بدون مشکل. واقعا خدایا شکرت...
19 مرداد 1391

اولین احیای سه نفره

امسال اولین سالی بود که من و بابا دوتایی باهم خونه احیا میگرفتیم. هر سال می رفتیم مسجد دم خونه. ولی امسال چون شما دیگه تو دل من بزرگ شدی نرفتیم. نمازو با بابا خوندیم. بعداز نماز زیارت امام حسین(ع) در شب قدر را خواندیم. بابایی رفت تلویزیون را روشن کرد گفت بیا مسابقه وزنه برداری ببین. من که اومدم نشستم خودش رفت سر نماز شب قدر!!! گفتم نامردیه... بعد از مسابقات شروع کردیم به دعای جوشن کبیر. البته از سر شب گیر داده بود دعای ابوحمزه بخونیم منتهی من زیر زیرکی رد کردم.  بابا میخوند. یه کیسه خرمای مدینه گذاشتم جلوش گفتم بهش فوت کن!!! تا 60 که رسید گفت تو مسجدهم ملت الغوث الغوثشو میگن ،مداح یه استراحتی میکنه. منم از اونجا...
18 مرداد 1391

کارتون :درمان قطعی ریفلاکس!!

دو شب پیش افطار مهمون خانواده شوهر عمه ات بودیم. رستوارنش باغ بود و خیلی با صفا. من یکم بعد از شام ریفلاکس کردم. ماشالله اینقدر بزرگ شدی که به دلم فشار میاری. خلاصه تو محوطه با بابایی قدم میزدیم و بابایی هی میگفت امیرحسینو میارم اینجا بدوه اونجا بپره تو حوض با اون مجسمه ها بازی کنه و ... حسابی داش برات نقشه میکشید . گفتم بابا کلا ما یه دفعه در سال میایم اینجا! حالا چقدر نقشه می کشی. کلا بابایی باحال سر ذوق میاد. شب اومدیم خونه تمام سر دلم میسوخت. شروع کردم نق زدن!!  بابایی هم لپ تاپو اورد و یه کارتون بامزه گذاشت. منم مثل بچه ها دراز کشیدم  و باهم شروع کردیم کارتون دیدن{آخه من تنها کارتون نمی بینم و بابا هم باید بیاد!!}....
16 مرداد 1391

گزارش مامان

سلام گلکم  جیگرتو مامان بخوره که هر روز بزرگتر و خواستنی تر میشی!!! پسلی تکونات خیلی زیاد شده وقتی باهات حرف میزنم واکنش میدی بابایی هم کلی قربون صدقت میره  گاهی پاهاتو از رو پوستم لمس میکنم خیلی کوچولو و نازن! عسلکم جمعه اتاقتو با بابایی حاضر کردیم. بابایی زبون روزه کلی انرژی داشت ببین نیومده چجوری بابایی رو سر ذوق آوردی شیطون!  بابایی اتاقتو جارو زد، تی کشید کشوهاتو چید و انقدر مشغول بود که من دلم میسوخت براش همش میگفتم زبون روزه برو ١ذره استراحت کن اما به عشق تو کم نیاورد شیطون بلا تازه تخت پارکی که برات خریده بودیم ١چیزش ناقص بود اما بابایی بعد ١ روز کاری تو گرمای مرداد ماه با زبون روزه و ترافیک تا ...
1 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد