کارتون :درمان قطعی ریفلاکس!!
دو شب پیش افطار مهمون خانواده شوهر عمه ات بودیم. رستوارنش باغ بود و خیلی با صفا. من یکم بعد از شام ریفلاکس کردم. ماشالله اینقدر بزرگ شدی که به دلم فشار میاری. خلاصه تو محوطه با بابایی قدم میزدیم و بابایی هی میگفت امیرحسینو میارم اینجا بدوه اونجا بپره تو حوض با اون مجسمه ها بازی کنه و ... حسابی داش برات نقشه میکشید. گفتم بابا کلا ما یه دفعه در سال میایم اینجا! حالا چقدر نقشه می کشی. کلا بابایی باحال سر ذوق میاد.
شب اومدیم خونه تمام سر دلم میسوخت. شروع کردم نق زدن!!
بابایی هم لپ تاپو اورد و یه کارتون بامزه گذاشت. منم مثل بچه ها دراز کشیدم و باهم شروع کردیم کارتون دیدن{آخه من تنها کارتون نمی بینم و بابا هم باید بیاد!!}. بنده خدا فردا باید میرفت سر کار تا ساعت ٢:٣٠ شب کارتونه تموم شد. منم کلا دردم فراموش شد.
بابایی میگفت ما فکر میکردیم امیرحسین به دنیا بیاد خواب شبمون تعطیله، شیطون هنوز نیومده مارو از خواب انداخته.صبح اینطوری رفت
و منو شما هم باهم خوابیدم!!!