امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

امیرحسین

بابایی و پلیسا

پسر گلم امروز بابایی مثل هر روز کلی کار کرده! کلا پسرم بابایی ها همه کلی کار می کنن تا قندعسلاشون شاد باشن. امروز رفتم یه جا که پر پلیس بود. از اونایی که لباس و درجه و کلاهم داشتن. راستی تفنگم داشتنا!از اون بزرگا دوست داری!! کلی اونجا یادت بودم. گفتم جای امیر حسین خالیه.   پلیسا نیمذاشتن بابایی بیاد. آخه اونقدر باباییو می خوان که نگو. خلاصه با کلی تلاش رضایت دادن بابایی بره تا سه سال دیگه بقیه درسشو بخونه و دکتری بشه. البته نه دکتری که سرمامیخوری  پیششا! فکر کنم شما انو موقع 3 سالته. اون موقع بعد از اینکه دکتر شدم منم میرم پلیس میشم و از اون تفنگ راستیا میدن بهم. می دونم کلی خوشت میاد. مطلب تو پرانتز:(خوانند...
18 تير 1391

کباب فرد اعلا واسه گل پسری!

دیروز پدربزرگی کبابا رو واسه گل پسرش امیرحسین سیخ گرفت بعدشم رفت کلی تو خیابوناگشت واسه گل پسری ریحون بخره.آخه مامان جونی کباب با ریحون دوست داره. شبی هم منقل و ذغالو برقرار کرد و به به چه کبابایی درست کرد. دیشب همه دور هم جمع بودیم عمه،عمو محمدعلی،مادری و بابا و مامانجونی و پدر بزرگ. کلی کباب خوردیمو کیف کردیم. یاد بچگی خودم افتادم که به عمه ام می گفتم:"من کباب با ریحون خوردم قوی شدم بیا باهم کشتی بگیریم"دیشب هم امیر به عمه اش می گفت بیا با هم کشتی بگیریم!! پدربزرگ عزیز دست شما دردر نکنه!!  ایشاالله سلامت باشی عکسای کباب دیشب در ادامه مطلب گذاشتم.اگه فکر می کنی دلت میخواد یا هوس میکنی نری نیگا کنیا!! ...
18 تير 1391

امروز بابا...

سلام گل پسر بابا. امروز از اون روزا بود که بابایی توش کلی کار انجام داد. دوست دارم برات تعریف کنم تا بدونی چقدر باید تلاش کنی تا اونایی که دوستشون داری شاد باشن . پسرم اگه سعی کنی همه شاد باشن اون موقع خیلی کار خوبی انجام دادی.صبح که مامانجونی و شما تخت خواب بودب بابایی رفت دنبال جایزه بزرگ پسلیش. بازم پیش پلیسا. این پلیسا با اون قبلیا فرق داشتن ولی بهت نمی گم چرا تا مزش نره! قرار شد بابایی چهارشنبه صبح بره و جایزه یزرگ پسرشو تحویل بگیره . بعد رفتش بازار میوه و کلی واسه مامانجونیت میوهای خوشمزه و مهمتر از همه چاقاله بادوم خرید. تا با هم بخورینو قوی شین! بعد رفت نون بربری داغ خرید تا تو و مامان جونیت یه صبحونه مشتی بخ...
18 تير 1391

یه سوپریز واسه مامانجونی

امروز قرار بود خاله که میاد کلاس ورزش دم خونه ما من و شما با هاش بریم خونه مادربزرگ. اما خاله امروز نیومد کلاس و به تبع منم نرفتم خونه مامان بزرگ.حوصله ام حسابی سر رفته بود چون چند روز بود تو خونه استراحت می کردم. بعد از ظهر که بابا از سر کار می اومد یه کم دیر شد.بهش که زنگ زدم کجایی.گفت داره واسم یه سوپریز میاره. هرچی گفتم چی و کجا نگفت!نیم ساعت بعد که اومد خونه دیدم رفته دنبال مامان بزرگ و اونو با خودش اورده. کلی شاد شدم. خلاصه امشب مامان بزرگ پیش ما بود.مامان کلی خوشحاله.فکر کنم تو هم کلی ذوق کردی. ممنون بابایی مهربون ...
18 تير 1391

ناهار دورهمی

سلام گلم امروز صبح باهم رفتیم کلاس قران. شما یواشی تو دل من تکون می خوردی و واسه خودت شیطونی می کردی. برگشتنی رفتیم باهم مسجد. اومدم خونه بابایی زنگ زد که دارم میام. واسش تن ماهی گذاشتم من و شما هم خورش به داشتیم. وقتی بابایی رسید مامان بزرگ زنگ زد که بابابزرگ از بیرون خورش آلو اسفناج خریده و نهارو میان خونه ما با هم بخوریم. خلاصه بابایی نذاشت من اصلا کاری بکنم. خودش تن تن میز و چید و سالاد درست کرد و پلو بارگذاشت. خلاصه وقتی مامان بزرگ اینا اومدن دور هم شیش نفری یه ناهار خوب خوردیم. راستی اینو بگم که بابا واسه شما هم سرمیز بشقاب و قاشق گذاشته بود.تو کلی ذوق می کردی و تکون می خوردی. بابا که کلی خسته بود رفت که یه دراز بکشه دو سه ساعتی ...
18 تير 1391

امیرحسین میره هیئت

از امروز مراسم عزاداری حضرت زهرا تو خونمون شروع شده. البته تو طبقه همکف. شما پسر گلم هم با مامانجونیت رفته بودی عزاداری.پسرگلم حالا برات می گم که حضرت زهرا کی بودنو چه حق بزرگی گردن همه ما دارن.حق مادری... به مامانجونیت گفتم تو همین مجالس به خود خانوم توسل کنه شما و همه نی نی ها سلامت به دنیا بیاین،سلامت زندگی کنین. هم جسمتون هم روحتون...  امروز از صبح کم تکون نمی خوردی تا مامان واست قران میخونه شما هم از خواب بیدار میشی و شروع به تکون خوردن می کنی!بابایی هم که امد خونه و یکم باهات حرف زد تن تن شروع به تکون خوردن کردی.نمی دونم شایدم اینا خیالات باشه!!  .مامان می گه بعد از نماز مغرب بیشتر تکون می خوری! بابایی سخت مشغول نوشت...
18 تير 1391

قربان دل مولا علی...

پسرم نمی دونم کی میتونی این مطلبو بخونی.کی میتونی درکش کنی.شایدم تو باید مثل من پدر بشی تا بفهمی. امروز ظهر رفته بودم میدان فاطمی مراسم عزاداری. توی مراسم مداح گفت "مادرما بار شیشه داشت".دلم شکست. آخه ما به مامانت میگیم بارت شیشه است. امروز یکی از مصائب مولامون حضرت علی رو حس کردم. آخه شما الان که تو دل مامانتی تقریبا همسن پسر کوچیک حضرت زهرا هستی. الان من که بابا شدم خیلی نگران شما و مامانت هستم. دوست ندارم هیچی شمارو آزرده کند. حالا چه بر دل مولا گذشته. از یک سو پیامبر در گذشته است و داغ او تازه از سوی دیگر حق مولا غصب شده، قوم ایشان را خوار نموده، از دیگر سو نامحرمان نامرد بر خانه اش تاخته اند، خانه اش را به آتش کشیدند، همسرش را در ب...
18 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد