امروز بابا...
سلام گل پسر بابا.
امروز از اون روزا بود که بابایی توش کلی کار انجام داد. دوست دارم برات تعریف کنم تا بدونی چقدر باید تلاش کنی تا اونایی که دوستشون داری شاد باشن. پسرم اگه سعی کنی همه شاد باشن اون موقع خیلی کار خوبی انجام دادی.صبح که مامانجونی و شما تخت خواب بودب بابایی رفت دنبال جایزه بزرگ پسلیش. بازم پیش پلیسا. این پلیسا با اون قبلیا فرق داشتن ولی بهت نمی گم چرا تا مزش نره! قرار شد بابایی چهارشنبه صبح بره و جایزه یزرگ پسرشو تحویل بگیره. بعد رفتش بازار میوه و کلی واسه مامانجونیت میوهای خوشمزه و مهمتر از همه چاقاله بادوم خرید. تا با هم بخورینو قوی شین! بعد رفت نون بربری داغ خرید تا تو و مامان جونیت یه صبحونه مشتی بخورین و تو بزرگ شی. بعد اومد خونه و هممه ظرفا رو شست بعد هممه میوه هارو شست و با مامان و شما با هم صبحونه خورد.بعد شروع کرد به درست کردن ناهار واسه مامانجونی و گل پسری. اونم چی؟ماکارونی.بعد یکم درساشو خوندو بعد از نماز ظهر ناهارشو خورد و رفت دانشگاه و تااذان مغرب کلاس داشت. بعد اومد خونه و نمازشو خوند و یه کم خونه رو جمعوری کرد و بعد نشست سر مشقاش و تا الان که ساعت ١١.٣٠ شده تند تند مشقاشو می نوشت.بعد الان اومده داره وبلاگ ناز پسرشو به روز می کنه!البته به شب می کنه! فکر کنم از ساعت٦.٣٠ تا الان یه درازهم نکشیدم!! البته بابایی اونقدر از داشتن یه خانواده سه نفری خوب انرژی گرفته که فکر کنم الان می خواد با پسرش گل کوچیک بازی کنه!! اٍه پسمل تو که خوافت برد!! مارو باش...