آتلیه...
گرچه آلودگی هوای تهران واقعا داره حسابی اذیتمون میکنه اما این آلودگی و تعطیلی شنبه برای من و امیرحسین بدهم نشد. از این بابت که بابایی شنبه خونه پیش ما موند و جایی نرفت و این تازه اول ماجرا بودو صبح که امیرحسین بیدار شد لباسش را عوض کردم و لباسی که یکی از همسایگان برایت آورده بودم را تنش کردم. روش عکس زرافه داشت. بعد هم جلیقه زرده را که روش عکس زرافه داشت را تنش کردم. خیلی جالب همه چی با هم ست شد! آوردمش روی تخت و بابا دیدش و گفت چه تصادف بامزه ای. بیا عکس بگیریم.من هم از فرصت استفاده کرده و پتوی زرد رنگش را که عکس زرافه دارد آوردم و چند تا عکس گرفتیم. چند وقتی است به بابا میگویم بیا یک آتلیه راه بیانداز و عکس بگیر منتهی از زیرش در می رود. خلاصه من هم تا تنور را داغ دیدم رفتم وسط پذیرایی و بساط آتلیه را پهن کردم! بابا که گرسنه اش بود اما می خواست در برود!اما من چای را بارگذاشته بودم.خلاصه تا بابا چند لقمه بخورد رفتم از توی کمد چند دست لباس آوردم. امیرحسین هم خوش اخلاق بود. و حسابی ژست می گرفت. و این شد که بساط عکس و آتلیه"آقای پدر" راه افتاد. با چندتا پس زمینه متفاوت!حالا بابا که دیگه گرم شده بود رفت سر کامپیوتر تا با فتوشاپ عکس ها را کوچیک و بزرگ کنه. و بعد دیدم یه عکس سه نفری که با پسری گرفتیم را پرینت کرد. اولین عکسی که از امیرحسین چاپ شد. بابا خیلی با فتوشاپ آشنا نیست،داشت کار میکرد. ناگهان دیدم خلقش تنگ شده، سریع یک بشقاب میوه آوردم و تن تن برایش پوست گرفتم. خلاصه به هر ترتیبی بود سه صفحه آ4 پرینت گرفت. مامانی(مادر بزرگ بابا) هم برای هییت مهمان ما بود. بابا یک عکس برایش بزرگ کرد 13*18 و برایش قاب گرفتیم. کلی خوشحال شد.
شب حوالی ساعت 9 بود که پدربزرگ و مادری می خواستند بروند منزل عمه برای دیدن بوفه ای که شوهر عمه برای زهرا ساخته بود. من پیشنهاد دادم برای بهبود روحیه پدربزرگ زهرا که تازه عمل کرده امیرحسین را هم ببرند. که بابا هم پیشنهاد داد من هم بروم. و رفتیم و بابا هم ماند با تزش! آنجا امیرحسین پیش پدربزرگ زهرا بود و غریبی نکرده بود. خیلی خوشحالشون کرده بود.
پدر بزرگ از زبان امیرحسین:"ما که کالی{=کاری} از دستمون بر نمیاد، گفتیم بریم عیادت مریضو خوشحال کنیم، ثوابش بره برای بابام!"
چند تا از عکسهای امیرحسین در ادامه مطلب