شب اربعین
فردا اربعین است. دلمان خون است ازاین غریبی حسین(ع) و مصایب اهل بیت پیامبر.
امروز از ٩صبح که امیرحسین بیدار شده تا الان که ساعت١١ شب هست جمعا حدود یک یا دو ساعت بیشتر نخوابده. الان هم چند باریه می خوابانمش و باز بیدار میشه.
توی اتاقم دارم روی تزم کار میکنم. آن اتاق امیرحسین چرتش پاره می شود.نق میزنه. روی پایم میخوابانمش. قرانی که مامان باهاش میخونه را بر میدارم و باز میکنم. سوره فتح می آید. برایش می خوانم. جالب است دقیق گوش می کند و به من خیره می شود. اینطرف و آنطرف را که تا چند دقیقه قبل مدام دید میزد را بی خیال میشود و به من و قران خیره میشود. به آیه آخر می رسیم:"محمد رسول الله و الذین معه اشدا علی الکفار رحما بینهم" امیرحسین می خندد! تا حالا موقع قرائت قران نخندیده بود. خیلی جدی و متین نگاه میکرد. اما الان خندید! قطعا تصادفی بوده است. اما دوست دارم این طور تعبیر کنم که با خنده اش پروتکل لشکر رسول الله را تایید می کند و می گوید من هم از این لشکرم. همچنان ادامه میدهم و باز امیر حسین نگاه می کند. چند آیه سوره حجرات را می خوانم و قران را تمام می کنم. پسرک من چند لحظه تامل می کند و بعد شروع به اعتراض و من این بار سوره ملک را برایش می خوانم و باز آرام به من نگاه میکند! سوره ملک تمام میشود. می بینم ظاهرا گوشش خوب بدهکار است، مامان مفاتیح را میاورد زیارت اربعین را برایش می خوانم. مفاتیح را در مقابل صورتش می گیرم و خیره به خطوط آن نگاه می کند و باز هم چشم نمی بندد! حالا وقت عاشوراست. بی توفیقی نگذاشته بود از عاشورا به این طرف زیارت عاشورا بخوانم منتهی سرباز کوچولوی امام حسین با نق زدنش منو امر به معروف کرد و برایش شروع به خواندن زیارت عاشورا کردم. چشم ازمن بر نمیداره.چرتش میبره و بلند میشه و آخر هم انتهای زیارت عاشورا خوابش میبره. برکت بچه همین است،گرچه ما غافلیم. اگر این سرباز نازنین نبود من داشتم تو اتاقم روی تزم کار میکردم و از زیارت امام حسین غلفت می کردم...
پ.ن: این ایام کمتر برایت قران می خوانم. اما این هفته دوباره شروع کردم. موقع قران خواندن کاملا ساکت می شوی و دقت می کنی. و قران که تمام می وشود دوباره این طرف و آنطرفت را نگاه میکنی و بازیگوشی می کنی!