اسباب بازی
دیروز که از بهار اومدیم به بابا گفتم بیا بریم یه دونه از اون ماشین بزرگا که قبلا دیده بودیم واسه امیرحسین بخریم. گفت نه!امروز زیاد راه رفتی واست خوب نیست. خلاصه امروز که از سر کار اومد هی گفتم کی میریم کی میریم. تا بالاخره بعد از نماز یه ایمیل را که باید برای استادش میفرستاد و آماده کرد و بعد رفتیم. تقریبا مغازه ها داشت می بستن که ما این ماشین اتش نشانی و جرثقیل را برات خریدیم..البته احتمالا وقتی به سنی برسی که این وبلاگو بخونی اثری از این ها نمونده باشه!! ...