واكسن يكسالگي
روز سه شنبه موعد واكسن اميرحسين بود.چون ماماني كلاس قران بود بابايي و مادري بأهم اميرحسين را بردن واكسن بزنن.خانه بهداشت خيلي شلوغ بود.بابايي و اميرحسين دم در با هم كلي رآه رفتن و ماشينها رو نگاه كردند...يه پسر كوچولو پيش دبستاني جلوي اونها بوده كه ماشا لله خيلي هيكلي بوده و با بقيه بچه هاي همسنش كه اونجا بودن از بالا صحبت مي كرده.چشمتون روز بد نبينه.موقع واكسن خانه بهداشت را رو سرش گذاشت.پرستار اومد از باباها طلب كمك كرد كه بيان و پسرك را بگيرن.
اميرحسين تو اون شلوغ پلو غي خوابش برد.يه ربع بعد نوبت شون شد.هر كاري كردن اميرحسين بيدار نشد!اونقده تكون دادن و صداش كردن بيدار نشد..ديگه موقع داخل رفتن بيدار شد. بابايي مي ذاره رو تخت اميرحسين كامل بيدار بيدار شده بود و مي خنديد. خانم پرستار ميگه اميرحسين را بذارين رو پا تون. خلاصه وقتي سوزنو زد اميرحسين همين طوري نگاه مي كرد.خيلي با شخصيت و مردونه.وقتي هم مايع واكسنو زد بازم اميرحسين نگاه ميكرد و صحبتي از گريه نبود.مامان ني ني كه اومده بود ني ني شو وزن كنه با تعجب پرسيد چرا گريه نكرد؟! وقتي با بابايي اومدن بيرون همه متعجب بودن پسرك چرا گريه نكرده.
ياد حرف منشي دكتري كه ختنه اش كرده بود اون موقعي كه امير حسين يه هفته اش بود افتاديم:اين پسر با شخصيته
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی