امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

امیرحسین

نگرانم از این راه پرخطر

همیشه می گفتم من آخرین حلقه تربیت بچه ها هستم. آخه من یه معلم تو مدرسه یا یه استاد تو دانشگاه چقدر میتونم رو بچه هایی که فنداسیون شخصیتیشون شکل گرفته تاثیر بذارم. خیلی از بچه ها منو قبول داشتن و دارن(آخه من کاریزماتیکم!!!{بمب اعتماد به نفس}) اما این تو ذاتشون تغییری ایجاد نمیکرد.  امروز فکر میکردم حالا به من یه نفر{امیرحسین قربونش برم را میگم الان دیگه یه نفرشده واسه خودش} را دارن میدن، یه آدم، یه انسان و میگن اینو از صفر صفر تو بسازش!! من!آدم سازی! دستو پام شل شد.خداییش. یاد اولین باری که کلاس رفتم افتادم. یه پایه را به من دادن گفتن ریاضی شون را از صفر بساز... نگران شدم. شاید نگرانیم از جنس نگرانی های مادرانه نباشد.ن...
10 مرداد 1391

تشخیص راه درست تو تربیت/یه خاطره از بابایی

امروز بابایی یه یه اتفاق جالبو که واسش افتاده بود واسم تعریف کرد.گفت:  یکی از شاگردام از صبح پاپی بود یه جلسه باهاش مشاوره داشته باشم. ساعت آخر قبل از رفتن به خونه سرم خلوتتر بود.اومد تو دفترم و گفت آقا ما یه مشکلی داریم. بابام نمی ذاره من روزه بگیرم!! میگه به درست نمی رسی بنابراین نمی تونی روزه بگیری. از اول ماه رمضون دعوا داریم دیشب دیگه جنگ شد. میگن روزی 2 ساعت مطالعه به درد نمیخوره!! جالب که خود خانواده اهل نماز روزه بودن. گفتم(بابایی): الان  روزه ای؟ گفت: نه. ساعت کوک کرده بودم سحر پاشم. ساعتو از بالا سرم برداشتن!! برام جالب بود تواین وانفسای آدم باغیرت که تو این روزای گرم و بلند هم روزه بگیره هم مدرسه بیاد ی...
10 مرداد 1391

ماجراهای تخم بلدرچین

نمی دونم چند ماهت بود تو دل مامانت. ولی براتون تخم بلدرچین می خریدم. البته اولش عمه چندتا مال بلدرچینهای خودشونو اورد. مامانت زیر بار نمیرفت بخوره. میگفت گناه دارن!! اینا گودولو(=کوچولو) هستن. یه هفته روانکاوی کردم تا قبول کرد تخم مرغه دردش نمیاد و گناه نداره!!! دیگه بسته ای می خریدم. ولی خودش نمی پخت. می گفتم صبحها بخور میگفت یادم میره.منم که صبح میرفتم سر کلاس و همونجا صبحونه میخوردم. خونه نبودم بهش بدم. دیگه هیچی! هر چند شب یه بار چهار تاشو باهم می پختم میذاشتم تو یخچال مامان هر روز یکشو می خورد. هر وقتم یادم میرفت خودش درست نمیکرد!!! از اول ماه رمضون برنامه ام نامرتب شده و سه تا تخم بلدرچین باقیمانده را نذاشتم بپزه. هر روز...
10 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد