آتلیه یکسالگی
دیروز با خاله ای امیرحسین را بردیم اتلیه. از دیشب نگران بودم امیرحسین مثل سه شنبه صبح زود از خواب بلند بشه و وقتی که می خوایم بریم بد اخلاق باشه. و همین هم شد صبح ساعت 6 پاشد!! و البته ما هم گذاشتیمش تو تخت خودمونو کنار من دوباره خوابش برد. ساعت 10 رسیدیم اتلیه. خیلی به ما دور نبود. وقتی رفتیم اونجا به ما قالبهایی که داشتن را دادن تا انتخاب کنیم. در همین اثنا آقا امیرحسین هم بدون کوچکترین غریبی با اعتماد به نفس تمام اتاق های اتلیه را بازرسی کرد و کلی با پرسنل اونجا دوست شد!! یه ماشین دیده بود مدام داد میزد :ماه ماه!!
خلاصه عملیات عکاسی شروع شده بود و ما با هر صدا و صوت و ادایی بود تلاش کردیم عکس بگیریم.دیشب سه تا بسته باتری خردیده بودیم و تو تمام اسباب بازی هاش گذاشتیم تا صدا در بیارن و البته امیرحسین هم کلا تو این دوساعت سه چهار تا لبخند بیشتر نزد. یواش یواش داشت خسته میشد میومد پیش من و دستاشو بالا میکرد تا بغلش کنم. منم بغلش می کردم و میبردمش میذاشتمش پیش دکورها تا دوباره عکس بگیریم. چند دفعه که این اتفاق تکرار شد، دیگه نمی اومد سمت ما و راهشو کج میکرد و فرار میکرد!! خلاصه دیگه تو دو تا دکور آخر دعوامون میکرد. وقتی برگشتیم خونه دیدیم بابایی یه چیزی جا گذاشته و اومده برداره. مارو که دید گفت چقدر هر دو تون خسته و نذار شدین. امیرحسین تا بابایی را دید پرید بغلش و محکم بهش چسبید. از دست ما فرار کرده بود.
بعد از ظهر بابایی به امیرحسین میگه: امیرحسین رفتی آتلیه چکار کردی؟ و امیرحسین دستاشو بالا پایین میبره و میگه: گیگو مینو نو نی و.... و برای باباش تعریف میکنه!
بابایی میگه خودمون بهتر از اتلیه عکس میندازیم و منم بهتر از اونها روش کار میکنم. فقط دوربین اونها یکم(فقط یکم!!) بهتره و نورشون!!! یعنی بابای اعتماد به نفسیما!!
امروز رفتیم با بابایی عکس انتخاب کردیم.