آن شب که من پدر شدم...
*مامان الان بیمارستانه. اینها اوحوالات و ماوقع یه شب سخت و فراموش نشدنی واسه هممونه اما از زاویه حضور بابایی. باید منتظر باشیم تا مامانی هم بیادو برامون تعریف کنه. گرچه اونقدر خوب و مهربونه که فقط خوبهشو می گه و دردها و سختی هاشو پنهون می کنه...
دیروز بعد از ظهر
ساعت چهار و خردهای رسیدیم بیمارستان. مامان رفت بخش زایمان. از شانس ما دکتر محسنی هم بود، مریض داشت. خلاصه بعد از یه ساعت اومد و مامانو معاینه کرد. مامان با لب و لوچه آویزان آمد بیرون. گفت وقت زایمانه!! دکتر گفت برو ساعت 9-10 بیا اگه شرایطشو داشتی بستری می کنم. من و خاله جا خوردیم. مامان گفت ولی ما که عکس بارداری ننداختیم. نگران آماده کردن خونه بود. بهش اطمینان دادم تمیزکاری خانه با من. در برگشت بستنی خریدیم و آخرین بستنی دو نفریو باهم خوردیم. بعد آون ساری که دوران مجردی براش از مکه اورده بودمو تن کرد و کلی عکس تکی و دونفره بارداری انداختیم! در ادامه تو خونه هم پا به پای من کار میکرد.
دیشب قبل از ساعت 10
شدت درد بیشتر شده بود.کلی خانه را تمیز کردیم. مامان رخت توی ماشین ریخت. بعد از نماز، نماز امام زمان را خوند و بعد هم دعای توسل. منم مشغول کارها. حوالی 9 بود که مقداری خونریزی کرد. من خیلی ترسیدم و گفتم سریع بریم بیمارستان. مامان اما اصرار داشت 20 دقیقه صبر کن ماشین رختشویی کارش تموم بشه بعد رختهارو پهن کنیم و بریم. من نگران بودم و آخر هم راهیش کردم.
دیشب از ساعت 10 به بعد
مامان رفت داخل بخش زایمان. منو خاله بیرون. معرفی نامه را که دادیم سه سوته گفتن بستری، چادر و لباسهای مامان را دادن بیرون و بهش لباس پشوندن. من تشکیل پرونده دادمو و پرونده و خاله ای رفتن داخل. مامان تو یکی از اتاق های درد بود. با موبایل با هم در ارتباط بودیم. اولش اوضاع خوب بود. هر وقت زنگ میزدم توی اتاق صدای قران از mp4 مامان میامد. خاله هم برایش قران میخواند. من هم در پشت درب بخش زایمان نشسته بودم. جالب بود خود بیمارستان قفسه قران و کتاب دعا اونجا گذاشته بود. دعای کمیل خوندم و بعدش مشغول قرائت سوره انشقاق شدم. نمی دانم تا صبح چند ده یا صد بار خواندم! یکبار که زنگ زدم مامان با ناله و درد به سختی جوابم را داد. بند دلم پاره شد. طاقت شنیدن صدای نالانشو ندارم. اونم مامانت که از نظر بدنی خیلی نحیفه... دفعه بعد که زنگ زدم، صدای قران میامد و ناله،خاله گفت مامان میگه نمیتونه باهام حرف بزنه. دیگه واقعا خودمو باختم. بغضم گرفته بود. خیلی عجیبه؟! نمی دونم. ما خیلی به هم وابسته هستیم و تحمل ناراحتی و درد کشیدن اون یکی را نداریم. دیگه کلا فه شده بودم. ساعت دم دمای 1 شب بود. دهانه رحم تازه 2سانت باز شده بود. باز قران و دعا و ذکر. مامانم در خونه نادعلی ختم میکرد و بابام نماز فاطمه زهرا. مامان و بابای مامانی هم مسافرت بودن به اصرار مامان بهشون خبر ندادیم. روحیه خاله که اونجا کنار مامان بود هم تعریفی نداشت. هر بار که زنگ میزدم خسته تر. تصور درد کشیدن مامان و اینکه کاری نمی تونم بکنم واقعا بهم فشار میاورد. مثل مرغ سر کنده، راه میرفتم، ذکر می گفتم می نشستم. از مامان خبر میرسید گاهی وسط دردهایش خوابش می بره. الهی! دلم براش کباب بود. داشتم میترکیدم اما خودمو نگه داشتم! من اینقدر ضعیف نیستم! اما دیشب عجیب شکستم!!
یک خانم باردار آمدن. رفت تو با شوهرش یکم حرف زدم. خلاصه بعد از کلی بالا پایین خانم را فرستادن خانه. وقتش نبود. ازش حال مامان را پرسیدم بی خبر. یکی هم نصف شب بد حال شده بود و سزارین کردن و رفتن. یکی دیگه هم بستری شد تا صبح و همسر و بچه اش رفتن. من ماندم و سالن خالی و درد مامان!!
ساعت4:30صبح دهانه رحم 7 سانت باز شده بود. به دکتر زنگ زدند و ما به نماینده رویان.خانم دکتر ساعت 5 رسید. با توصیفات مامان و از روی چادری بودنش و اینکه اون موقع شب مریضی جز مامان نبود شناختمش. سلام و علیک کردم. عذر خواهی بابت این وقت شب! به گرمی جواب داد. ساعت 5:15 نماینده رویان رسید و رفت داخل. خیالم راحت شد. گفتم دکتر که آمد دیگه داره تموم میشه.
اذان صبح شد. سریع رفتم وضو گرفتم و تو مسجد بیمارستان نماز خوندم. نماز توسلی هم به حضرت علی اصغر. دوباره برگشتم و همچنان صبر. دکتر ساعت 5:45 آمد بیرون. رفت نماز، تا 6:20نیامد. شاید یه چرتی زده بود!
یواش یواش زائو های سزارینی می آمدن. تن تن می رفتن تو و تن تن بچه هاشون میامدن بیرون.و ما هنوز منتظر. گفتم نازی مامان. این اوضاعو می بینه و کلی هم داره در میکشه. اون خان دکتر معروف که ماهم چند بار پیشش رفته بودیم. هفت هشت تا را پشت سر هم سزارین میکرد!! و دکتر محسنی همچنان بالای سر مامان.
خاله را از اتاق درد بیرون کردند، شاید وقتش بود مامان برود اتاق زایمان. در همین حین پدر و مادر من هم رسیدند. خاله می گفت می خواهند ببرندش اتاق زایمان. اما اسم مامان روی مانیتوراتاق زایمان نمی آمد!!کلافه کلافه شده بودم. رفتم تو حیاط راه رفتم آرام نشدم رفتم توی ماشین و صندلی عقب دراز شدم،آرام نشدم. دردهای مامان جلوی نظرم بود. توسل توسل توسل! 2مرغ نیت کردم برای سلامتی مادر و بچه بدهم ذبح کنن و انفاق کنند. این هم قربانی دانشجویی است دیگر. برگشتم. خبری نبود. تنها عامل خبری ما نماینده رویان بود که داخل بخش بود. بهش زنگ زدیم و گفت دهانه رحم باز شده ولی سر بچه هنوز نیامده. خاله خیلی خسته و ناراحت بود. تمام دردهای مامان کنارش بود. گرچه پرستار خونده و مدتی هم در بیمارستان بوده!
رفتم وضو گرفتم.یه پخ می کردن همون وسط میشستم برای مامانت گریه می کردم. برای دست زدن به امیرحسین این موجود پاک الهی و معصوم باید با وضو بود... و باز انتظار... هر بار در باز می شد از جا می پردیم ولی ...
ساعت 8:45 در اتاق باز شد و پرستار اسم مارو صدا کرد. باورم نمی شد. فرشته ی ما هم اومد. بی درنگ، از توی کیفم مهر را برداشتم و رفتم دم در مسجد بیمارستان چندتا فرش بود. اونجا 2رکعت نماز شکر خوندم و سجده شکر کردم. دیگر یک نمه چشمانم بارون زده شد. اما سریع خودمو جمع کردم. برگشتم. حالا خاله رفت داخل و ما منتظر آمدن بیرون... (ادامه دارد)