امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

امیرحسین

آن شب که من پدر شدم...

1391/7/18 23:30
نویسنده : مامان و بابا
1,950 بازدید
اشتراک گذاری

*مامان الان بیمارستانه. اینها اوحوالات و ماوقع یه شب سخت و فراموش نشدنی واسه هممونه اما از زاویه حضور بابایی. باید منتظر باشیم تا مامانی هم بیادو برامون تعریف کنه. گرچه اونقدر خوب و مهربونه که فقط خوبهشو می گه و دردها و سختی هاشو پنهون می کنه...

دیروز بعد از ظهر

ساعت چهار و خردهای رسیدیم بیمارستان. مامان رفت بخش زایمان. از شانس ما دکتر محسنی هم بود، مریض داشت. خلاصه بعد از یه ساعت اومد و مامانو معاینه کرد. مامان با لب و لوچه آویزان آمد بیرون. گفت وقت زایمانه!! دکتر گفت برو ساعت 9-10 بیا اگه شرایطشو داشتی بستری می کنم. من و خاله جا خوردیم. مامان گفت ولی ما که عکس بارداری ننداختیم. نگران آماده کردن خونه بود. بهش اطمینان دادم تمیزکاری خانه با من. در برگشت بستنی خریدیم و آخرین بستنی دو نفریو باهم خوردیم. بعد آون ساری که دوران مجردی براش از مکه اورده بودمو تن کرد و کلی عکس تکی و دونفره بارداری انداختیم! در ادامه تو خونه هم پا به پای من کار میکرد.

دیشب قبل از ساعت 10

شدت درد بیشتر شده بود.کلی خانه را تمیز کردیم. مامان رخت توی ماشین ریخت. بعد از نماز، نماز امام زمان را خوند و بعد هم دعای توسل. منم مشغول کارها. حوالی 9 بود که مقداری خونریزی کرد. من خیلی ترسیدم و گفتم سریع بریم بیمارستان. مامان اما اصرار داشت 20 دقیقه صبر کن ماشین رختشویی کارش تموم بشه بعد رختهارو پهن کنیم و بریم. من نگران بودم و آخر هم راهیش کردم.

دیشب از ساعت 10 به بعد

مامان رفت داخل بخش زایمان. منو خاله بیرون. معرفی نامه را که دادیم سه سوته گفتن بستری، چادر و لباسهای مامان را دادن بیرون و بهش لباس پشوندن. من تشکیل پرونده دادمو و پرونده و خاله ای رفتن داخل. مامان تو یکی از اتاق های درد بود. با موبایل با هم در ارتباط بودیم. اولش اوضاع خوب بود. هر وقت زنگ میزدم توی اتاق صدای قران از mp4 مامان میامد. خاله هم برایش قران میخواند. من هم در پشت درب بخش زایمان نشسته بودم. جالب بود خود بیمارستان قفسه قران و کتاب دعا اونجا گذاشته بود. دعای کمیل خوندم و بعدش مشغول قرائت سوره انشقاق شدم. نمی دانم تا صبح چند ده یا صد بار خواندم! یکبار که زنگ زدم مامان با ناله و درد به سختی جوابم را داد. بند دلم پاره شد. طاقت شنیدن صدای نالانشو ندارم. اونم مامانت که از نظر بدنی خیلی نحیفه... دفعه بعد که زنگ زدم، صدای قران میامد و ناله،خاله گفت مامان میگه نمیتونه باهام حرف بزنه. دیگه واقعا خودمو باختم. بغضم گرفته بود. خیلی عجیبه؟! نمی دونم. ما خیلی به هم وابسته هستیم و تحمل ناراحتی و درد کشیدن اون یکی را نداریم. دیگه کلا فه شده بودم. ساعت دم دمای 1 شب بود. دهانه رحم تازه 2سانت باز شده بود. باز قران و دعا و ذکر. مامانم در خونه نادعلی ختم میکرد و بابام نماز فاطمه زهرا. مامان و بابای مامانی هم مسافرت بودن به اصرار مامان بهشون خبر ندادیم. روحیه خاله که اونجا کنار مامان بود هم تعریفی نداشت. هر بار که زنگ میزدم خسته تر. تصور درد کشیدن مامان و اینکه کاری نمی تونم بکنم واقعا بهم فشار میاورد. مثل مرغ سر کنده، راه میرفتم، ذکر می گفتم می نشستم. از مامان خبر میرسید گاهی وسط دردهایش خوابش می بره. الهی! دلم براش کباب بود. داشتم میترکیدم اما خودمو نگه داشتم! من اینقدر ضعیف نیستم! اما دیشب عجیب شکستم!!

یک خانم باردار آمدن. رفت تو با شوهرش یکم حرف زدم. خلاصه بعد از کلی بالا پایین خانم را فرستادن خانه. وقتش نبود. ازش حال مامان را پرسیدم بی خبر. یکی هم نصف شب بد حال شده بود و سزارین کردن و رفتن. یکی دیگه هم بستری شد تا صبح و همسر و بچه اش رفتن. من ماندم و سالن خالی و درد مامان!!

ساعت4:30صبح دهانه رحم 7 سانت باز شده بود. به دکتر زنگ زدند و ما به نماینده رویان.خانم دکتر ساعت 5 رسید. با توصیفات مامان و از روی چادری بودنش و اینکه اون موقع شب مریضی جز مامان نبود شناختمش. سلام و علیک کردم. عذر خواهی بابت این وقت شب! به گرمی جواب داد. ساعت 5:15 نماینده رویان رسید و رفت داخل. خیالم راحت شد. گفتم دکتر که آمد دیگه داره تموم میشه.

اذان صبح شد. سریع رفتم وضو گرفتم و تو مسجد بیمارستان نماز خوندم. نماز توسلی هم به حضرت علی اصغر. دوباره برگشتم و همچنان صبر. دکتر ساعت 5:45 آمد بیرون. رفت نماز، تا 6:20نیامد. شاید یه چرتی زده بود!

یواش یواش زائو های سزارینی می آمدن. تن تن می رفتن تو و تن تن بچه هاشون میامدن بیرون.و ما هنوز منتظر. گفتم نازی مامان. این اوضاعو می بینه و کلی هم داره در میکشه. اون خان دکتر معروف که ماهم چند بار پیشش رفته بودیم. هفت هشت تا را پشت سر هم سزارین میکرد!! و دکتر محسنی همچنان بالای سر مامان.

خاله را از اتاق درد بیرون کردند، شاید وقتش بود مامان برود اتاق زایمان. در همین حین پدر و مادر من هم رسیدند. خاله می گفت می خواهند ببرندش اتاق زایمان. اما اسم مامان روی مانیتوراتاق زایمان نمی آمد!!کلافه کلافه شده بودم. رفتم تو حیاط راه رفتم آرام نشدم رفتم توی ماشین و صندلی عقب دراز شدم،آرام نشدم. دردهای مامان جلوی نظرم بود. توسل توسل توسل! 2مرغ نیت کردم برای سلامتی مادر و بچه بدهم ذبح کنن و انفاق کنند. این هم قربانی دانشجویی است دیگر.  برگشتم. خبری نبود. تنها عامل خبری ما نماینده رویان بود که داخل بخش بود. بهش زنگ زدیم و گفت دهانه رحم باز شده ولی سر بچه هنوز نیامده. خاله خیلی خسته و ناراحت بود. تمام دردهای مامان کنارش بود. گرچه پرستار خونده و مدتی هم در بیمارستان بوده!

رفتم وضو گرفتم.یه پخ می کردن همون وسط میشستم برای مامانت گریه می کردم.  برای دست زدن به امیرحسین این موجود پاک الهی و معصوم باید با وضو بود... و باز انتظار... هر بار در باز می شد از جا می پردیم ولی ...

ساعت 8:45 در اتاق باز شد و پرستار اسم مارو صدا کرد. باورم نمی شد. فرشته ی ما هم اومد. بی درنگ، از توی کیفم مهر را برداشتم و رفتم دم در مسجد بیمارستان چندتا فرش بود. اونجا 2رکعت نماز شکر خوندم و سجده شکر کردم. دیگر یک نمه چشمانم بارون زده شد. اما سریع خودمو جمع کردم. برگشتم. حالا خاله رفت داخل و ما منتظر آمدن بیرون...   (ادامه دارد)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

مامی امیرحسین(فاطمه)
17 شهریور 91 23:35
وای خدای من!تولدت مبارک عزیزم...امیرحسین کوچولوی من.امیرحسین من با دیدن عکست کلی ذوق کرد.چه خوشگلی ماشالا...خدا نگهت داره برای پدر و مادر خوبت.هی به مامانیت میگم اینقدر زیاد پیاده روی نکن نی نی زود میاد ها!گوش نمیکنه.پس شد 37 هفته و 4 روز.درسته ؟عجله داشتی ناز نازی من؟قد و وزنتم عین امیر حسین منه فقط شما 40 گرم سنگین تری.بوس برای اون لپای خوشگلت...


طبق محاسبات 38 هفته اش همون جمعه تمام شد.
پسر ما حرف گوش کنه،چهارشنبه که پوشکشو خریدیم بابایی بهش گفت امیرحسین بسه دیگه بیا دنیا!همه چی هم حاضره. پسری هم فرداش راه افتاد و جمعه رسید!!
مامی امیرحسین(فاطمه)
17 شهریور 91 23:36
مامان و بابای مهربون قدم نورسیدتون مبارک...ایشالا سال بعد این وقتا راه رفتنشو ببینین و کیف کنین.
آسمونی
18 شهریور 91 1:43
خدای من!از خوندنش اشکم ناخداگاه میومد..چه ساعات وحشتناکی... اینجور موقع ها بدتر خیلی دیر میگذره... الهی شکر که بعد از این همه صبر،حال مادر و کوچولوی خوشکلش خوبه خوبه........
میگم نشون داد بدجوری هم انقلابیه..17 شهریور و .... پدر شدن و بهتون تبریک میگم...... توی اون شرایط یاد یه مادر و یه مرد تنهااا... بیخیال وقتش نیست... قدمش پرخیر و مبارک باشه...


من یاد خیلی چیزها بودم!یاد کربلا، مدینه، بین در دیوار...

مامانی
18 شهریور 91 2:01
قربون هردو شون بشممممممممم خدا ایشالا همسرتو و پسرتو برات حفظ کنه چه خوب تعریف کردی لحظه هارو ادم گریش میگیره واقعا مادر شدن حس قشنگیه وهمچنین پدر شدن
مامان تسنیم سادات
18 شهریور 91 10:42
همین جور که می خوندم اشکام اومد ...
خدا رو شکر که هر دو صحیح و سالمن...
مامانی تا کی بیمارستانه خیلی دوست دارم بیام دیدنش....


الان دارن ترخیص میشن.ممنون از لطفتون.راضی به زحمت نیستیم
مامان اميرحسين
18 شهریور 91 12:44
شكفتن اين نوگل زيبا در دشت مهربانيهايتان مبارك
مامان اميرحسين
18 شهریور 91 12:45
شكفتن اين نوگل زيبا در دشت مهربانيهايتان مبارك
ما (من و گاهی بابا)
18 شهریور 91 23:38
چقدر طول کشیده 10 تا 8 عجب تحملی !
مامان محمد صادق(زهرا)
20 شهریور 91 23:36
خیلی خوب احساساتتون و بیان کردین! اشک ما که درومد!!!!
زهرا از نی نی وبلاگ213
23 شهریور 91 9:32
آقای پدر خسته نباشید تبریک میگم
الهام مامان آوینا
31 شهریور 91 9:43
اشکامو در اوردید
آسمان
29 مهر 91 15:32
چه پدرانه دلنشینی .... خدا برای هم حفظتون کنه...
مامان علیرضا
4 آبان 91 20:14
سلام به شما پدر ومادر مهربون. مبارکتون باشه ایشالا زیر سایه امام زمان باشبن هر سه نفرتون به وب ما هم سر بزنین پسر منم تقریبا با گل پسرتون هم سنه 25 مردا 91 به دنیا اومده
زهرا مامان امیرحسین
14 بهمن 91 17:09
سلام من اولین باریه که بوبلاگتون سر میزنم ثبت خاطرات خ خوبه ولی بنظرم ثبت این خاطره با بیان این همه جزییات از زبان ... ضرورتی نداره نمیدونم تونستم منظورمو برسونم... وبلاگ زیبایی دارین با مطالبی زیباتر بما هم سر بزنین خوشحال میشیم
خاطرات
2 اسفند 91 16:59
سلام وب خیلی زیبایی داری اولین باریست که به وب شما سر زدم نا خداگاه اشکام سرازیر شده بود وای خدای من ..راسته میگن بهشت زیر پای مادران ست ..
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد