آن روزکه من پدر شدم2...
آخرین درس دوران زندگیم را پاس میکنم! انتقال حرارت هدایت.17 میشود و من دیگه پشت دستم را داغ می کنم که بخواهم سر کلاس درس بنشینم. خداحافظ میز و کلاس و تخته وایت برد. بعد از 20 سال! معدلم میشود 17.66. اینها را نوشتم تا یادم باشد کی و چطور با کلاس درس خداحافظی کردم.
اما بعد. ما منتظر یک دردانه دیگر در جمع خانواده یمان هستیم. زهرا خواهر زاده نازنیینم. به همین بهانه دیشب یکبار دیگر آرشیو تولد امیرحسین را مرور می کردم. خاطره "آن شب که من پدر شدم " را دوباره خواندم. امیدوارم این شب برای خواهرم راحتتر سپری شود. انتهای پست نوشته بودم ادامه دارد!
همسرم هم امشب داشت همین مسیر را طی می کرد و این مطلب را دوباره می خواند. به آخرش می رسد می گوید چرا کاملش نکردی! ذهنم را جمع می کنم! تا به حال ذهنم اینقدر آزاد نبوده است! این هم ادامه مطلب:
امیرحسین که به دنیا آمد انگار غم سنگین و دشواری که یک شب با خودم کشیدم و از درد کشیدن همسرم رنج می بردم تمام شد. پاهایم گرم شده بود. خانمی که بغل من نشسته بود منتظر جراحی مادرش بود تبریک می گوید. از خاطره به دنیا آمدن دو پسرش می گوید و اینکه پسر اولش داخل تاکسی به دنیا آمده! اصلا درد نکشیده بود. از این ها که می گذرد به درد بی وفایی همسرش اشاره می میکند. و زندگی تلخش! خاله می رود داخل پیش مامان. چند دقیقه بعد با با چهره مضطرب بر می گردد. خطاب به مامان من می گوید" بچه باید شیر بخورد. من و مامانش هم بلد نیستم". مامانم با یک اعتماد به نفس خاص چادرش را راست و درست می کند و میرود داخل بخش. تمام بچه های سزارینی را قبل از مادرشان می بردند. اما پسر من الان در آغوش مادرش آرام گرفته. دلم خیلی آرام میشود. انگار تمام سختی های دیشب از یادم میرود. مامانم که داخل بخش می رود به موبایلش زنگ می زنم. می خواهم گوشی را به همسرم بدهد. صدای گرم همسرم پر از انرژی از پشت تلفن! "سلام" مثل روز خواستگاری که گرم سلام کرد! پر از انرژی شده. می گوید :"مثل فندوق می مونه!" ناگهان صدای ناله اش بالا میرود. آخ آخ! و من دوباره بند دلم پاره میشود. مامانم گوشی را می گیرد و می گوید شکمش را فشار می دهند. خاله ای که استرس دیشب خیلی بهش فشار آورده مدام می گوید: "فسقل بچه! نیم وجب بچه ببین مارو از دیشب تا حالا گذاشته سر کار! بذار بیاد!" پدرم می خندد. مامانم بیرون می آید و خاله دوباره می رود پیش مامان. مامانم یک عکس از امیرحسین گرفته است. لای پتوی سبز بیمارستان. نشانم می دهدو دیگر یواش یواش باورم می شود که "من پدر شدم".
یک ساعتی گذشته شاید بیشتر، از رویان نیامده امده اند. به مسئولش زنگ میزنم. می گوید سریع می آید. یک ربع بعد زنگ می زند که رسیده و دم پذیرش است. نمونه را میدهم به مامانم. خودم می مانم پیش درب اتاق. یارو زنگ می زندکه نمونه را گرفته.اما مامانم زنگ زد که کسی اینجا از رویان نیامده! معلوم میشود مسول تحویل نمونه مرا با کسی دیگر اشتباه گرفته. تماس می گیرم می گوید در راه بیمارستان است. در بخش تخت خالی نیست و چون مامان حالش خوب است و سزارینی نبوده فعلا نگهش داشته اند. بابام به اصرار خاله ای را می برد خانه یشان تا استراحت نماید. من فکر می کردم هنوز به مامان بزرگ(مامان مامان) خبر نداده اند. می خواستم باصدای امیرحسین سورپرایزشان کنم. که البته می فهمم ساعت8 که همه منتظر تولد امیرحسین بودیم، خاله ای به پیشنهاد مامانم زنگ میزدند و مامان مامان را خبردار میکندو بندگان خدا در شمال کلی نگران و گریان میشود. مادربزرگ امیرحسین کلی برای دخترش دعا میکندو نماز می خواند تا اینکه نیم ساعت بعد امیرحسین به دنیا می آید. اثر دعای مادر است دیگر.
امیرحسین را می آورند.توی دستگاه گذاشته اندش تا حرارت بدنش تطبیق پیدا کند. به من می گویند تا بخش می توانم همراهیش کنم. تمام دستگاه پر از پتوست و من امیرحسین را نمی بینم. به پرستار می گویم کجاست؟ لای پتو را کنار میزنم. یه کله خیس و یکم سیاه و بامزه لاش می بینم. بهش می گویم:" سلام بابایی. خوش آومدی پسر گلم.امیرحسین جان." چند پرستار دیگر در آسانسور با ما همراه می شوند. قربان صدقه امیرحسین می روند و به من تبریک می گویند. در بخش به من می گویند منتظر باش تا دکتر اطفال ویزیت کند. جیغ بچه ها بالاست من نمی توانم بفهمم کدام پسر من است. نا گهان از اتاق بغلی صدایم می کند. داخل میشوم. خانم پرستار امیرحسین را حمام می کند و پسری گریه و زاری می کند. صدایش خیلی بلند است. می گذاردش روی تخت پسرک چشمانش به چشمانم گره می خورد. به لحن آرام می گویم: "نه پسرم گریه نکن بابا! امیرحسین! "آرام می شود و نگاهم می کند. پرستار توضیح میدهد که لباس تازه به تن امیرحسین می کنند و در اتاق نوزادان نگهش می دارند تا گرم شود. می رسم پایین مسول حمل نمونه رویان آمده است. خلاصه تحویلش می دهم که مامانم زنگ میزند سریع بیا. بله همسرم را از بخش زایمان آورده بودند. خلاصه خودم را می رسانم پشت اتاق زایمان می بینم همسرم روی تخت دم آسانسور است. سریع به آنها می رسم. فرشته مهربانم با یک لباس سفیدو زیبا روی تخت دراز کشیده. خستگی در چهره اش موج میزند. اما شادی و رضایت بیشتر. خوش و بشی می کنیم. خیلی جلوی پرستار رویم نمی شود. پشت بخش من و پدر یکی دیگر از نوزادان منتظریم که اذن دخول بدهند. اجازه که میدهند می رویم داخل اتاق پیش همسرانمان. همسرم را که روی تخت می بینم، آرام با لبخند زیبا و مهربانش. دلم آرام میشود. می گویم با پوزش از دوستان و اجتماع، دیگه نمشیه!میروم پیشانی همسرم را می بوسم.{البته در اتاق غیر از مادرم کسی نبود!}چند دقیقه بعد امیرحسین را می آوردند. و من برای اولین بار در بیمارستان خاتم النبیا آخرین اتاق انتهای بخش، پسر دوست داشتنیم رابغل می کنم و به سینه می چسبانم. از خدا می خواهم در جوار لشکر خاتم الاوصیا در انتهای فتح و پیروزی بی کوچکترین وابستگی به دنیا، برای آخرین بار او را در آغوش بکشم. انشالله...
نزدیک به دو هفتگی
چهارماهگی لحظاتی قبل از خواب!، شمال، فر موها به خاطر هوای شمال!