بدون عنوان
امروز اولین و آخرین امتحان بابایی تمام شد. دو هفته جو سنگین و استرس به پایان اومد. دیگه از موقعی که بابا اومده گفتم امیرحسین تحویل شما! دیگه عوض کردن و سرگرم کردنت با باباست. اما اتفاقاتی که در آستانه پایان چهارماهگی در این ماه افتاده:
غلت خوردن: که البته پس از تشویقهای ما دوشنبه اتفاق افتاد و تو یک روز چهار بار غلت خوردی. من از ذوقم به بابا که سر کلاس هم بود زنگ زدم و گفتم! البته دیگه خیلی تمایلی به غلت زدن نشان ندادی! خیلی عجله ای نداری! ما هم خیلی عجله نداریم با چهار دست و پا رفتنت خونه را به هم بزنی!
پوف کردن: با دهنت صدا در میاری و آب دهنشو پوف میکنه. بعضی وقتها تند تند و پشت سر هم اینکارو میکنی. معلومه خیلی کیف میکنی.
خوردن: هرچی به محدوده سینه ات نزدیک بشه دستهات به سرعت به سمتش میاد و بعدش هم توی دهانت.
آواز خواندن هنگام شیر خوردن.
موقع شیر خوردن اینقدر تکون میخوری منم باهات موقعیتم را تنظیم میکنم. کشتی می گیریم.
چند عکسش در ادامه مطلب...
با لباس راحتی! در حال پوف کردن!(عکس را به اصرار بابا گذاشتیم. عاشق این عرقگیر پوشیدنته!)
دومین غلت. البته توی سه تای دیگر دستت زیرت نموند!
این کاپشن را هم پدربزرگ و مادری سالها قبل از کربلا اوردن. یکی دخترونه یکی پسرونه. هنوز اندازت نیست. منتهی با تا زدن آستینهات اندازت شد.