نصف شب
ساعت ١:٣٠ بامداد.
چشمانت باز باز است. مامان خواب است. کارخرابی کرده کردی در حد المپیک. عوضت کردم.هنوز پوشک جدید را نگذاشته ام،دوباره!! خودت راضی به نظر می رسی و من هم از رضایت تو راضیم!{روزگار ما را ببین}
مامان که بیدار شده نشسته خوابش می برد.نازی! پوشکت را عوض کردم،لباست هم باید عوض شود. حالا دستت را خم کردی ول هم نمی کنی.نمیذاری استین جا برود! بابا نصف شبه!
خلاصه تمام که شد میآیم توی پذیرایی. چشمانت ٣٦٠ درجه باز است. نمی خوابی! پدر و پسر کنار هم نشسته ایم. ازت تن تن عکس می گیرم. دست و پا میزنی و به من زل می زنی. باهات حرف می زنم. اینم یه عکس با مزه. مثل موش شدی!
اه اه می کنی. دیگه باید بغلت کنم برویم شیر بخوری. توی اتاق یه اه می کنی مامان از جا میپرد. با صدای نحیف و خواب آلود می گوید جانم جانم...
همان نصف شب الان ساعت 2:35
دلم نیامد ننویسم. شیر زیادی نخوردی . بابا آروغت را میگیرد و دوباره چشمانت مثل نور افکن استادیوم آزادی باز می شود. میروم که مسواک بزنم مامان می گوید پس دادی! شاید نصف شبی خوب پوشکت را نبسته بودم. یکم دیگر کار به مورد شماره 2 هم می کشد! دوباره تمام کارهای یکساعت پیش.پوسک لباس وشیر. چشمانت خمار است. مامان دلش راضی نیست بخوابی. می گوید کم شیرخوردی!حالا داری می خوری و نمی خوری. مامان ازت عذر خواهی هم میکند که نگذاشته بخوابی!!!{انصافا روزگاری داریما!}
من دارم بیهوش می شوم!{شکلک بابای خسته خواب آلود}
انشالله شب بخیر!(شاید این پست بازهم تکمیل شود)