اولین پارک!
3تا از بخیه های ختنه هنوز نیفتاده. گفتیم برویم دکترت. برای فرار از ترافیک گفتیم نماز بخوانیم و برویم که امیرحسین سر نماز شروع به بهانه گرفتن و شیر خوردن و نخوردنو و تعویض و... افتاد. خلاصه ساعت 7 زدیم بیرون. دکتر تا 8 بود. ساعت 7:30 تازه رسیدیم به بزرگراه حکیم و کلی ترافیک. بابا گفت نمیرسیم. و پیشنهاد داد برویم پارک گفتگو! مادری باورش نمیشد و فکر میکرد بابا شوخی کرده اما واقعا رفتیم. امیرحسین را که لباس گرمی هم تنش بود لای پتویش پیچیدیم و بغل بابا رفت. خواب بود. از بالای پارک رفتیم پایینش. موقع برگشت اونجا یه کتاب فروشی بود. بابا گفت برویم از کتابهای هوش نوزادان بخریم.(مامان حنانه معرفی کرده بود) خلاصه رفتیم و سه جلد 3تا6 6تا9 و 9تا 12ماهش را خریدیم. امیر یواش یواش بیدار شد. و پارک را نگاه میکرد. نور افکنها توجهش را جلب می کرد. بابا میگفت امیرحسین می خواهد با سواد بشه! و به حسین(پسر عمه تو راهش) سوات یاد بده! خلاصه دوباره برگشتیم دم ماشین. یک دور کامل توی پارک زدیم. شد 40 دقیقه. مامان و مادری فکرش را نمیکردند اینقدر راه رفته باشیم. مامان میگفت آمدیم پارک ولی همش حواسمون به پسلی بود. یادش بخیر. آخرین باری که همه باهم توی این پارک قدم زدیم تو توی دل مامانت بودی و فرداش از ذوقت زود پریدی اومدی بیرون!40 روز گذشت از آن شب قشنگ و فردای قشنگترش.
عکس:امیرحسین در حال خواند کتاب هوش نوزادان!/40 روزگی
عین بچه شیطونای کلاس شدی ها!