امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

امیرحسین

اون شب که تو اومدی... خاطره زایمان بعد از 40روز

1391/7/27 23:21
نویسنده : مامان و بابا
1,731 بازدید
اشتراک گذاری

 امروز 40روز از تولد نوگل ما میگذره و من دوست داشتم هرچه زودتر خاطره اون روز سخت اما شیرین رو ثبت کنم. البته باورش هنوزم برام سخته که بالاخره منم مامان شدم

4شنبه 15 شهریور

شب با همسری و مامان و بابای همسری طبق شبهای قبل رفتیم پیاده روی . 1ساعت تو پارک گفتگو راه رفتیم. برگشتنه شکم من حسابی سفت شده بود مثل سنگ. به سختی خودمو تا ماشین رسوندم.

شب با درد از خواب بیدار شدم. با خودم گفتم نکنه درد زایمانه؟! ولی نه یادم اومد که دردهای زایمان ریتمیکه و میره و میاد اما درد من ثابت بود. سعی می کردم بخوابم تا دردو حس نکنم!

5شنبه 16 شهریور

صبح بهتر بودم. کلاس داشتم برای همین زودتر از روزهای قبل بیدار شده بودم و درسامو مرور کرده بودم آخه امتحان داشتم! سر کلاس کمی احساس ناراحتی داشتم اما کلیت خوب بود امتحانمو هم دادم ولی شدت دردم بیشتر شده بود. خواهرم اومد دنبالم و رفتیم خونه مامانم اینا. مامانم اینا شمال بودن. ظهر همسری اومد اونجا. بهش گفتم من دردای خفیفی از صبح دارم  اما قاعدتا" درد زایمان باید بیشتر از این حرفا باشه! ولی این دردها ریتمیک شده. همسری گفت حاضر شوبریم بیمارستان. اما من زیر بار نمیرفتم! مطمئن بودم که حالا حالا ها وقت زایمانم نیست . مامان همسری تلفنی تاکید میکرد که بریم من میگفتم سرکاریه... خلاصه با اصرار همسری حاضر شدم. خواهرم هم همراهمون اومد. دکترم خوشبختانه عمل داشت و بیمارستان بود. بعد از کلی انتظار منو دید و گفت سر بچه در لگنه واین دردها نشانه زایمانه! شب بیا بستری بشی!! من کلی تعجب کردم اما خوشحال هم بودم چون شرایط همونجوری بود که میخواستم! مامانم شمال بود و میشد جریانو ازش پنهان کرد تا نگران نشه . دوست داشتم بعد زایمان خبردار بشه. پسلی هم که شهریوری میشد مثل باباش!

وقتی به خواهرم و همسری گفتم وقت زایمانمه خواهرم کلی هول شده بود و میگفت من آمادگی ندارم! همسری هم شاد بود و هم مضطرب! من اما به لطف خدا اصلا" استرس نداشتم.

خلاصه قرار شد شب بریم دنبال خواهرم و از اونجا بریم بیمارستان.        

اون روز ظهر وقتی برمیگشتیم خونه به همسری گفتم آخرین بستنی دونفرمونم بخوریم و این شد که بستنی خریدیم و رفتیم خونه. وقتی از راه پله های خونه بالا میرفتم با خودم گفتم فردا با 1 نینی گولو این مسیرو طی میکنم!!

خلاصه بعد اینکه بستنی مونو خوردیم شروع کردیم به کارهای باقیمانده خونه. جمع آوری و ریختن رختها تو ماشین لباسشویی و جمع کردن ظرف ها از ماشین ظرفشویی و... همسری میگفت تو استراحت کن ولی من زیر بار نمی رفتم و می خواستم کارها زودتر انجام شه تا خیالم راحت شه. در حین کار دردای منم بیشتر میشد می گرفت و ول می کرد.

با اون احوال با همسری عکس هم انداختم که عکس بارداری هم داشته باشم...!!! داغ داغ در حال درد!

حوالی ساعت 9:30 شب بود که به اصرار همسری  روانه بیمارستان شدیم. همیشه در خاطرات زایمان می خوندم که اون لحظه آخر خداحافظی از همسر کلی رومانتیکه ولی برا ما این مدلی نشد چون همسری به خاطرمن ماشینو تا داخل بیمارستان آوردو باید زود میرفت جای دیگه پارک کنه و این شد که زودی رفت و عشقولانه اش کم شد!

منو خواهرم رفتیم بخش وساعت 10 شب بود که بستری شدم. ماما به من گفت تا صبح اینجایی و من با خودم گفتم نهایت تا اذان صبح زایمان میکنم. درد ها میرفتن و میامدن و کم کم تحملشون سخت میشد . اوایلش با همسری اس ام اس ردو بدل میکردیم.

همسری: چطوری عروس خانوم + مامان؟ منم دارم واست انشقاق میخونم.

من:کم کم دردا دارن مرد افکن میشن! اپیدوراااااااااااااال

همسری : تن تن واست انشقاق میخونم بذار دکتر بیاد

دیگه شدت درد زیاد شده بود و هیچی نمیتونست حواسمو ازش پرت کنه نه همسری و نه صوت شاطری که داشت سوره مورد علاقه ام یوسف رو میخوند. خواهرم دستشو گذاشته بود تو دستم و میگفت با هر دردت دسستمو فشار بده. من سرم تو بالش می بردم و خدا رو صدا میزدم. ماما میگفت الآن ایجوری هستی دردای آخرو چطوری می خوای تحمل کنی؟ رنگم مثه گچ شده بود و نای حرف زدن نداشتم حتی وقتی ازم سوال می پرسید تا به زعم خودش حواسمو پرت کنه نمیتونستم چشمامو باز کنمو جوابشو بدم.گاهی تمام بدنم به لرزش می افتاد. خواهرم حالش بهتر از من نبود. با دیدن لرز من روم پتو انداخت بهتر شدم ولی همچنان لرز داشتم. بهم سرم وصل کردن . به نسبت دردی که میکشیدم روند زایمانم خیلی کند بود. هرچی میگفتم اپیدورال میخوام کسی توجهی نمیکرد. اولش میگفتن هنوز به اون مرحله نرسیدی یا اینکه دکترت باید بیاد. اما آخر خیالمو راحت کردن که در حال حاضر متخصص بیهوشی نداریم. به سزارین هم راضی شده بودم اما اونا برخوردشون طوری بود که انگار دارم هزیون میگم! ماما به خواهرم گفت از کنارم بره شاید فکر می کرد من دارم خودمو لوس میکنم! اونم روی صندلی همراه نشست و برام آروم قرآن می خوند . 10   شد 12 2 3 4 5 اذان صبح از درد به خودم میپیچیدم. ماما هی میرفتو میومد و التماس دعا داشت! میگفت آخراشه و من چشم بسته فقط سرمو تکون می دادم دکترم هم اومد بالای سرم.

میگفتن زور بزن من با تمام توان سعی مو می کردم ولی اونا میگفتن چرا تلاش نمیکنی؟! دکتر میگفت 2 تا زور دیگه بزنیو تمومه. ولی بعد از 10 دفعه تلاش من باز دکترهمون دیالوگو تکرار می کرد!  دکتر که خسته شده بود همونجا روی صندلی نشست و چرتی زد. من همچنان از درد به خودم میپیچیدم اما نای زور زدن نداشتم. تازه همه این تلاش ها برای این بود که از اتاق درد برم اتاق زایمان! و من در اون لحظات به این فکر می کردم که چطور با این درد زن ها راضی به حاملگی می شوند؟ یا اینکه دردهای آخر دیگه چقدره؟

ساعت 8 بود که بالاخره گفتن بلند شو بریم اتاق زایمان. خدای من!  شدت انقباض ها انقدر زیاد بود که من اصلا" نمی تونستم رو پاهام بایستم اما هرطوری بود خودمو به اتاق زایمان رسوندم. فکر اینکه آیا بالاخره این درد ها تمومی دارن یا نه مدام از ذهنم می گذشت. و بازهم درد بود که نفسم را بریده بود...  و بعد در یک آن فقط بچه ام را دیدم که در دستان دکتر بود!!! باورم نمیشد که دنیا آمده باشد! گریه کوتاهی کرد و برای لحظاتی اندک روی شکمم گذاشته شد و من فقط تونستم از نیم رخ اون رو ببینم بعد کادر اتاق زایمان معاینات مرسوم رو روش انجام دادن. من در اون لحظات از ته دلم میگفتم جانم مادر... جانم...

خدایا عجب حکمتی است مادر شدن... مرگ رو به چشم میبینی اما بچه ات که بدنیا اومد قلبت سرشار از عشق اوست...

امیر حسین ساعت 8:30 صبح 17 شهریور 1391 پا به این دنیا گذاشت و لذت مادر و پدر شدن رو به من و باباش چشاند.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (14)

مامانی
27 مهر 91 23:56
چقد استرس ور اما قشنگ
زینب (مامان فرشته آسمونی امیرعباس)
28 مهر 91 0:20
سلام ... خیلی ممنون از اینکه هر از گاهی به کلبه فقیرانه دلتنگیهایم سر می زنید ... حرفهاتان همیشه مرحمی بوده بر زخم دلم ... من فدای پهلوی شکسته حضرت زهرا... انشالله خود ایشون نگاهی به دل شکسته من بکنند ... انشالله خدا صدای دعاهای بنده های مومن که در حق من گنهکاره را بشنود و دامن من نیز سبز شود از فرزندانی سالم و صالح ... دلم میگیرد همیشه همیشه ها اما امید دارم به نگاه خدا ... میگن دعای همسایه در حق همسایه اش اجابت می شود ...من همیشه دلم خوش به دعای شما دوستان است ... میگن مادر وقتی به نوزادش شیر میده فرشته ها دوروبرش پر میشن , مامان امیر حسین جان همون لحظه میشه به فرشته پاکتون بگید برای من هم دعا کنه تا من هم مادر فرزندی سالم بشم تا اتاق خالی امیر عباس خالی نمونه و خونه ساکتمون پر بشه از صدای خنده هاش
آسمونی
28 مهر 91 0:20
سلام عزیزم ببخش بودنم زیاد محسوس نیست.... الهی خاله دورش بگرده که روز به روز نازتر و بزرگتر میشه ماشاالله... خدا حفظش کنه....
همیشه منتظر بودم خاطرات اون روز و از زبون خودت بشنوم...تو اون ساعت ها تنها کاری که از دستم برمیومد خوندن سوره انشقاق بود...خوش بحالت...چه اجری...
برام دعا کن خواهری...
همیشه بیادتونم

ممنون عزیزم به دعای شما عزیزان بوده که از پسش براومدم وگرنه خودم فکر نمیکردم که بتونم طبیعی زایمان کنم!

زینب (مامان فرشته آسمونی امیرعباس)
28 مهر 91 0:27
خدا نگهداره برات عزیزم ... دامادش کنی انشالله ...خیلی با احساس نوشتی ... دعا کن منم این لحظه های شیرین و بدون استرس داشته باشم ... من رشت زندگی می کنم و شنبه وقت دکتر گرفتم تو بیمارستان صارم تهران برام خیلی دعا کن می ترسم
مامانی
28 مهر 91 7:33
واقعا خوب و با احساس نوشتی

ایشالا خدا پسرتو برات حفظ کنه ایشالا

راستی شما هفته چند زایمان کردی؟

درد خودش اومد؟



راستی بروزم حتما بیا

مامانی خوب خاطره رو نخوندیا!!! بله درد خودش اومد.
من هفته 38 زایمان کردم.

مهتاب
28 مهر 91 10:39
سلام عزیزم من یه ماما هستمو واقعا تمام این لحظاتی رو که نوشتی رو من بارها دیدم و شایدم به خاطر اینه که بچه دار شدن ما اینقدر طول کشیده کسایی که این صحبه ها رو ندیدن فکر میکنن کار خیلی سختی نیست اما منو امثال من با دیدن این رنج کشیدن مادرا رنج کشیدیم اما وقتی سر بچه نمایان میشه و همون موقع چشماشو باز میکنه و به مامایی که زایمانو گرفته نگاه میکنه تمام خستگی و احساس ناراحتی از بین میره من که شخصن این مدلی بودم اما فعلن که تو درمانگاه خدمت میکنم از دیدن اون لحظات شیرین محرومم احساس بی لیاقتی میکنم حالا راستشو بگو واسه اون ماما که همش به تو التماس دعا میگفت دعا کردی یا نه چون ما هم همیشه به مادرا همینو میگفتیم میخوام بدونم بی فایده بوده


راستشو بگم
یادم نیست! خواهر خودمم پرستاره.میگه سر کلی زایمان بوده منتهی سر مال من خودش کلی استرس داشت. خوب خواهرشه. بابا واسه این چیزا وقت و از دست نده. نی نی بیار دیگه!!
مامانی
28 مهر 91 11:21
چرا فکر میکنی خاطراتو خوب نخوندم؟ اون قسمت رو اشتباه نوشتم فقط هفته رو منظورم بود که فهمیدم
آسمان
29 مهر 91 12:51
واییییییی خدا جونم استرس گرفتم.... یعنی آدم طاقت تحمل این درد رو داره؟؟؟
مامان نفس طلایی
29 مهر 91 13:17
چقدر زیبا نوشتی ... چه حس جالب و متفاوتی داره لحظه ی زیبای مادر شدن ....
مامان اميرحسين
29 مهر 91 13:31
خيلي قشنگ و گويا نوشتيد ان مع العسر يسرا
مامان تسنیم سادات
29 مهر 91 15:50
از قدیم می گن پدر شدن چه آسان ... مادر شدن چه مشکل...!!!! البته فقط برای همون درداست دیگه و گرنه الان باباها همه فن حریفن ماشاا... به خصوص بابای امیر حسین...!!!!
فاطمه سادات
29 مهر 91 21:41
سلام مامانی عزیز خوبین ؟مدتی بود نبودم دلم تنگ شده بود اما حالا این بوسا تقدیم به گل روی آقا امیرحسین
قربونش
همچنان ارادتمند بازم برام دعا کنیدااا مخصوصا تو این ایام عزیز و بابرکت

ممنون نازنین
لطف دارین
بزرگوارین

مامان میثم وفاطمه
29 مهر 91 23:19
منو یاد زایمان پسر عزیزم انداخت خیلی دردهای وحشتناک ولحظات بسیار سختی بودولی با این همه سختی یک سال وهشت ماه بعددختر نازنینم بدنیا امد چه پوست کلفت مگه نه
ما (من و گاهی بابا)
30 مهر 91 23:36
یکمی استرس گرفتم ! می ترسم نتونم دردا رو تحمل کنم.
هر وقت شیر می دی دعام کن.


اِ... شما چرا اینو خوندی! نه بابا استرس نگیر. به لحظه ای که نی نیتو میذارن تو بغلت فکر کن. تازه تو که تو آب زایمان میکنی!مواظب باش غریق نجاتم داشته باشی!!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد