اون شب که تو اومدی... خاطره زایمان بعد از 40روز
امروز 40روز از تولد نوگل ما میگذره و من دوست داشتم هرچه زودتر خاطره اون روز سخت اما شیرین رو ثبت کنم. البته باورش هنوزم برام سخته که بالاخره منم مامان شدم
4شنبه 15 شهریور
شب با همسری و مامان و بابای همسری طبق شبهای قبل رفتیم پیاده روی . 1ساعت تو پارک گفتگو راه رفتیم. برگشتنه شکم من حسابی سفت شده بود مثل سنگ. به سختی خودمو تا ماشین رسوندم.
شب با درد از خواب بیدار شدم. با خودم گفتم نکنه درد زایمانه؟! ولی نه یادم اومد که دردهای زایمان ریتمیکه و میره و میاد اما درد من ثابت بود. سعی می کردم بخوابم تا دردو حس نکنم!
5شنبه 16 شهریور
صبح بهتر بودم. کلاس داشتم برای همین زودتر از روزهای قبل بیدار شده بودم و درسامو مرور کرده بودم آخه امتحان داشتم! سر کلاس کمی احساس ناراحتی داشتم اما کلیت خوب بود امتحانمو هم دادم ولی شدت دردم بیشتر شده بود. خواهرم اومد دنبالم و رفتیم خونه مامانم اینا. مامانم اینا شمال بودن. ظهر همسری اومد اونجا. بهش گفتم من دردای خفیفی از صبح دارم اما قاعدتا" درد زایمان باید بیشتر از این حرفا باشه! ولی این دردها ریتمیک شده. همسری گفت حاضر شوبریم بیمارستان. اما من زیر بار نمیرفتم! مطمئن بودم که حالا حالا ها وقت زایمانم نیست . مامان همسری تلفنی تاکید میکرد که بریم من میگفتم سرکاریه... خلاصه با اصرار همسری حاضر شدم. خواهرم هم همراهمون اومد. دکترم خوشبختانه عمل داشت و بیمارستان بود. بعد از کلی انتظار منو دید و گفت سر بچه در لگنه واین دردها نشانه زایمانه! شب بیا بستری بشی!! من کلی تعجب کردم اما خوشحال هم بودم چون شرایط همونجوری بود که میخواستم! مامانم شمال بود و میشد جریانو ازش پنهان کرد تا نگران نشه . دوست داشتم بعد زایمان خبردار بشه. پسلی هم که شهریوری میشد مثل باباش!
وقتی به خواهرم و همسری گفتم وقت زایمانمه خواهرم کلی هول شده بود و میگفت من آمادگی ندارم! همسری هم شاد بود و هم مضطرب! من اما به لطف خدا اصلا" استرس نداشتم.
خلاصه قرار شد شب بریم دنبال خواهرم و از اونجا بریم بیمارستان.
اون روز ظهر وقتی برمیگشتیم خونه به همسری گفتم آخرین بستنی دونفرمونم بخوریم و این شد که بستنی خریدیم و رفتیم خونه. وقتی از راه پله های خونه بالا میرفتم با خودم گفتم فردا با 1 نینی گولو این مسیرو طی میکنم!!
خلاصه بعد اینکه بستنی مونو خوردیم شروع کردیم به کارهای باقیمانده خونه. جمع آوری و ریختن رختها تو ماشین لباسشویی و جمع کردن ظرف ها از ماشین ظرفشویی و... همسری میگفت تو استراحت کن ولی من زیر بار نمی رفتم و می خواستم کارها زودتر انجام شه تا خیالم راحت شه. در حین کار دردای منم بیشتر میشد می گرفت و ول می کرد.
با اون احوال با همسری عکس هم انداختم که عکس بارداری هم داشته باشم...!!! داغ داغ در حال درد!
حوالی ساعت 9:30 شب بود که به اصرار همسری روانه بیمارستان شدیم. همیشه در خاطرات زایمان می خوندم که اون لحظه آخر خداحافظی از همسر کلی رومانتیکه ولی برا ما این مدلی نشد چون همسری به خاطرمن ماشینو تا داخل بیمارستان آوردو باید زود میرفت جای دیگه پارک کنه و این شد که زودی رفت و عشقولانه اش کم شد!
منو خواهرم رفتیم بخش وساعت 10 شب بود که بستری شدم. ماما به من گفت تا صبح اینجایی و من با خودم گفتم نهایت تا اذان صبح زایمان میکنم. درد ها میرفتن و میامدن و کم کم تحملشون سخت میشد . اوایلش با همسری اس ام اس ردو بدل میکردیم.
همسری: چطوری عروس خانوم + مامان؟ منم دارم واست انشقاق میخونم.
من:کم کم دردا دارن مرد افکن میشن! اپیدوراااااااااااااال
همسری : تن تن واست انشقاق میخونم بذار دکتر بیاد
دیگه شدت درد زیاد شده بود و هیچی نمیتونست حواسمو ازش پرت کنه نه همسری و نه صوت شاطری که داشت سوره مورد علاقه ام یوسف رو میخوند. خواهرم دستشو گذاشته بود تو دستم و میگفت با هر دردت دسستمو فشار بده. من سرم تو بالش می بردم و خدا رو صدا میزدم. ماما میگفت الآن ایجوری هستی دردای آخرو چطوری می خوای تحمل کنی؟ رنگم مثه گچ شده بود و نای حرف زدن نداشتم حتی وقتی ازم سوال می پرسید تا به زعم خودش حواسمو پرت کنه نمیتونستم چشمامو باز کنمو جوابشو بدم.گاهی تمام بدنم به لرزش می افتاد. خواهرم حالش بهتر از من نبود. با دیدن لرز من روم پتو انداخت بهتر شدم ولی همچنان لرز داشتم. بهم سرم وصل کردن . به نسبت دردی که میکشیدم روند زایمانم خیلی کند بود. هرچی میگفتم اپیدورال میخوام کسی توجهی نمیکرد. اولش میگفتن هنوز به اون مرحله نرسیدی یا اینکه دکترت باید بیاد. اما آخر خیالمو راحت کردن که در حال حاضر متخصص بیهوشی نداریم. به سزارین هم راضی شده بودم اما اونا برخوردشون طوری بود که انگار دارم هزیون میگم! ماما به خواهرم گفت از کنارم بره شاید فکر می کرد من دارم خودمو لوس میکنم! اونم روی صندلی همراه نشست و برام آروم قرآن می خوند . 10 شد 12 2 3 4 5 اذان صبح از درد به خودم میپیچیدم. ماما هی میرفتو میومد و التماس دعا داشت! میگفت آخراشه و من چشم بسته فقط سرمو تکون می دادم دکترم هم اومد بالای سرم.
میگفتن زور بزن من با تمام توان سعی مو می کردم ولی اونا میگفتن چرا تلاش نمیکنی؟! دکتر میگفت 2 تا زور دیگه بزنیو تمومه. ولی بعد از 10 دفعه تلاش من باز دکترهمون دیالوگو تکرار می کرد! دکتر که خسته شده بود همونجا روی صندلی نشست و چرتی زد. من همچنان از درد به خودم میپیچیدم اما نای زور زدن نداشتم. تازه همه این تلاش ها برای این بود که از اتاق درد برم اتاق زایمان! و من در اون لحظات به این فکر می کردم که چطور با این درد زن ها راضی به حاملگی می شوند؟ یا اینکه دردهای آخر دیگه چقدره؟
ساعت 8 بود که بالاخره گفتن بلند شو بریم اتاق زایمان. خدای من! شدت انقباض ها انقدر زیاد بود که من اصلا" نمی تونستم رو پاهام بایستم اما هرطوری بود خودمو به اتاق زایمان رسوندم. فکر اینکه آیا بالاخره این درد ها تمومی دارن یا نه مدام از ذهنم می گذشت. و بازهم درد بود که نفسم را بریده بود... و بعد در یک آن فقط بچه ام را دیدم که در دستان دکتر بود!!! باورم نمیشد که دنیا آمده باشد! گریه کوتاهی کرد و برای لحظاتی اندک روی شکمم گذاشته شد و من فقط تونستم از نیم رخ اون رو ببینم بعد کادر اتاق زایمان معاینات مرسوم رو روش انجام دادن. من در اون لحظات از ته دلم میگفتم جانم مادر... جانم...
خدایا عجب حکمتی است مادر شدن... مرگ رو به چشم میبینی اما بچه ات که بدنیا اومد قلبت سرشار از عشق اوست...
امیر حسین ساعت 8:30 صبح 17 شهریور 1391 پا به این دنیا گذاشت و لذت مادر و پدر شدن رو به من و باباش چشاند.