بدون عنوان
این متن را یکی از شاگردانم ایمیل کرده،من نظری ندارم، ولی زاویه دیدش برام جالب بود
ما به مردها گفتيم: مي خواهيم مثل شما باشيم. مردها گفتند: حالا که اين قدر اصرار مي کنيد، قبول ! و ما نفهميديم چه شد که مردها ناگهان اين قدر مهربان شدند.
وقتي به خود آمديم، عين آن ها شده بوديم. کيف چرمي يا سامسونت داشتيم و اوراقي که بايد به اش رسيدگي مي کرديم و دسته چک و حساب کتاب هايي که مهم بودند. با رئيس دعوايمان مي شد و اخم و تَخم اش را مي آورديم خانه سر بچه ها خالي مي کرديم. ماشين ما هم خراب مي شد، قسط وام هاي ما هم دير مي شد. ديگر با هم مو نمي زديم. آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختي هاي بي پايان يک مرد را بخشيده بودند. همة کارهايمان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خداي من! سلاح نفيس اجدادي که نسل به نسل به ما رسيده بود، در جيب هايمان نبود. شمشير دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره اي؟ چاقوي غلاف فلزي؟ نه! ما پنبه اي که با آن سر مردها را مي بريديم، گم کرده بوديم. همان ارثيه اي که هر مادري به دخترش مي داد و خيالش جمع بود تا اين هست، سر مردش سوار است. آن گلولة اليافي لطيفي که قديمي ها به اش مي گفتند عشق، يک جايي توي راه از دستمان افتاده بود. يا اگر به تئوري توطئه معتقد باشيم، مردها با سياست درهاي باز نابودش کرده بودند. حالا ما و مردها روبه روي هم بوديم. در دوئلي ناجوانمردانه. و مهارتي که با آن مردهاي تنومند را به زانو درمي آورديم، در عضله هاي روحمان جاري نبود.
وقتي به خود آمديم، عين آن ها شده بوديم. کيف چرمي يا سامسونت داشتيم و اوراقي که بايد به اش رسيدگي مي کرديم و دسته چک و حساب کتاب هايي که مهم بودند. با رئيس دعوايمان مي شد و اخم و تَخم اش را مي آورديم خانه سر بچه ها خالي مي کرديم. ماشين ما هم خراب مي شد، قسط وام هاي ما هم دير مي شد. ديگر با هم مو نمي زديم. آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختي هاي بي پايان يک مرد را بخشيده بودند. همة کارهايمان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خداي من! سلاح نفيس اجدادي که نسل به نسل به ما رسيده بود، در جيب هايمان نبود. شمشير دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره اي؟ چاقوي غلاف فلزي؟ نه! ما پنبه اي که با آن سر مردها را مي بريديم، گم کرده بوديم. همان ارثيه اي که هر مادري به دخترش مي داد و خيالش جمع بود تا اين هست، سر مردش سوار است. آن گلولة اليافي لطيفي که قديمي ها به اش مي گفتند عشق، يک جايي توي راه از دستمان افتاده بود. يا اگر به تئوري توطئه معتقد باشيم، مردها با سياست درهاي باز نابودش کرده بودند. حالا ما و مردها روبه روي هم بوديم. در دوئلي ناجوانمردانه. و مهارتي که با آن مردهاي تنومند را به زانو درمي آورديم، در عضله هاي روحمان جاري نبود.
سال ها بود حسودي شان مي شد. چشم نداشتند ببينند فقط ما مي توانيم با ذوقي کودکانه به چيزهاي کوچک عشق بورزيم. فقط و فقط ما بوديم که بلد بوديم در معامله اي که پاياپاي نبود، شرکت کنيم. مي توانستيم بدهيم و نگيريم. ببخشيم و از خودِ بخشيدن کيف کنيم. بي حساب و کتاب دوست بداريم. در هستي، عناصر ريزي بودند که مردها با چشم مسلح هم نمي ديدند و ما مي ديديم. زنانگي فقط مهارت آراستن و فريفتن نبود و آن قديم ها بعضي از ما اين را مي دانستيم. مادربزرگ من زيبايي زن بودن را مي دانست. وقتي زني از شوهرش از بي ملاحظگي ها و درشتي هاي شوهرش شکايت داشت و هق هق گريه مي کرد، مادر بزرگ خيلي آرام مي گفت: مرد است ديگر، نمي فهمد. مردها نمي فهمند. از مرد بودن مثل عيبي حرف مي زد که قابل برطرف شدن نيست. مادربزرگ مي دانست مردها از بخشي از حقايق هستي محروم اند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطيف است.
مادربزرگ مي گفت کار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت بايد بروند. راه ميان بري بود که زن ها آدرسش را داشتند و يک راست مي رفت نزديک خدا. شايد اين آدرس را هم همراه سلاح قديمي مان گم کرديم.
به هر حال، ما الان اينجاييم و داريم از خوشبختي خفه مي شويم. رئيس شرکت به مان بن فروشگاه سپه داده و ما خيلي احساس شخصيت مي کنيم. ده تا نايلون پر از روغن و شامپو و وايتکس و شيشه شور و کنسرو و رب و ماکاروني خريده ايم و داريم به زحمت نايلون ها را مي بريم و با بقية همکارهاي شرکت که آن ها هم بن داشته اند و خوشبختي، داريم غيبت رئيس کارگزيني را مي کنيم و اداي منشي قسمت بايگاني را درمي آوريم و بلندبلند مي خنديم و بارهايمان را مي کشيم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود که در آن خانه مي شست و مي پخت. حيف که زنده نماند ببيند ما به چه آزادي شيريني دست يافتيم. ما چقدر رشد کرديم.
افتخارآميز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستيم هم ترشي مي اندازيم. مهندس معدن هستيم و مرباي انجيرمان هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر مي شويم. مردها مهارت جمع بستن ما را خيلي تجليل مي کنند. ما مي توانيم همه کار را با همه کار انجام دهيم. وقتي مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ايستاده توي اتوبوس حفظ کنند، ما با يک دست دست بچه را مي گيريم با دست ديگر خريدها را، گوشي موبايل بين گردن و شانه، کارهاي اداره را راست و ريس مي کنيم. افتخارآميز است!
دستاورد بزرگي است اين که مثل هم شده ايم. فقط معلوم نيست به چه دليل گنگي، يکي مان شب توي رختخواب مثل کنده اي چوب راحت مي خوابد و آن يکي مدام غلت مي زند، چون دست و پاهايش درد مي کنند. چون صورت اشک آلود بچه اي مي آيد پيش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توي مهد کودک. همه رفته اند، سرايدار مجبور شده بعد از رفتن مربي ها او را ببرد پيش بچه هاي خودش. نيمة گمشده شب ها خواب ندارد. مي افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نيمة ديگري ندارد. زن گيج و خسته تا صبح بين کسي که شده و کسي که بود، دست و پا مي زند.
مادربزرگ سنت زده من کجا مي توانست شکوه اين پيروزي مدرن را درک کند؟ ما به همة حق و حقوقمان رسيده ايم! زنده باد تساوي!!!!!!!!!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی