امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

امیرحسین

باکسن!

1391/8/18 1:35
نویسنده : مامان و بابا
753 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه١٧/٨/٩١

امروز صبح با مامان رفتیم واکسنت را بزنیم. صبح که از خواب پاشدی خیلی خوش اخلاق بودی. کلی دلبری می کردی. می خندیدی و کلی باهام حرف زدی. شیرت را دادیم و جایت را عوض کردیم و رفتیم درمانگاه محل. قد و وزنت را گرفتند. داخل شدیم یک نی نی دیگه داشت واکسن میزد. بابایش پاهاش را گرفته بود و مامانش پشتش را کرده بود نبیند.دستش را گاز میگرفت!

 وزنت ٥٣٠٠ گرم بود و قدت را یادمان نیست! حالا گیر داده بودند که ٢٠٠ گرم وزنت کم است. آنجا که گذاشتم روی تخت خانم بهیار دید تند تند پا میزنی! گفت شاید تحرکش زیاد است. گفت ١٤ ساعت می خوابه؟ ما:سوال عمرا! اونقدر شیطنت می خواد بکنه که خوابش نمیبره. امشب  از ساعت ٧:٣٠ تا ٢ بیدار بودی!!

خلاصه مامانت طاقت نداشت و رفت بیرون. اولش قطره فلج اطفال را برایت ریخت کامت تلخ شد. سرت را کلی تکان دادی و دهانت را باز نگاه گذاشته بودی. اما زودی خلقت آمده است. من پایت را گرفتم. و واکسنت را زد. سوزنش که رفت تو آخ نگفتی. اما ملاتش که داشت میرفت تو دیگه گریه ات رفت هوا. من باهات حرف میزدم. هر دو پایت را واکسن زذ. اما واکسنت تمام شد تو آرام شدی. خیلی مظلوم.  از نی نی قبلی آرامتر.  من باهات حرف میزدم و شلوار را پایت میکردم. توی ماشین گذاشتمت و رفتم برایت استامینوفن بگیرم. آمدم داخل ماشین. دیدم بغل مامانی و مامان چشماش پر اشکه!!

آمدیم منزل مادربزگ. من رفتم دانشگاه.مامان کمپرس سردگذاشت روی پاهات و مراقبتهای دیگر...خبرش را برایم پیامک میکرد. خیالم راحت می شد. الحمدلله آرام هستی. خیلی نق نزدی و خیلی اذیت نشدی تا این لحظه ساعت ٢ نیمه شب.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

علامه كوچولو
18 آبان 91 9:03
سلام
اون وقت چرا باكسن؟


از قول امیرحسینه!
عمه جوني
19 آبان 91 12:50
عمه جون لباست چقدر قشنگه! پيشي ملوسه
مادری امیر حسین
19 آبان 91 13:38
الهی قربون مظلومیتت برم مادر که دل ادمو کباب میکنه انشاالله همیشه سلامت باشی وسایه بابایی ومامان جون بالای سرت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد