شب ششم محرم 1391
چهارشنبه ١ آذر ٩١
شب ششم محرم. قرار می شود امیرحسین را ببریم مسجد. امابعد از نماز. شاید وسط نماز گریه کند و حواس مردم پرت شود. مادری تماس میگرد و خبر میدهد نماز تمام شده و سخنرانی شورع شده. تا امیر حسین را عوض کنیم و لباسش را بپوشانیم و خودمان آماده شویم طول میکشد. امیر حسین نق میزند و می خوابانیمش.
می رویم به سمت مسجد. در راه پدر بزرگ را می بینیم که میاید. معلوم است منبر تمام شده است. یکی از دوستان بابا ما را می بیند. میاید سراغ امیرحسین بابا بهش می گوید "نخوریشها! مادرش اینجاست بعدا دعوام میکنه!!" امیر حسین و ساکش سنگین است. زنگ میزنیم مادری بیاید با مامان دو نفری باهم امیرحسین را ببرند داخل. مادری اما دیر میکند. شاید در راهرو مسجد ترافیک است. مامان نگران است امیرحسین سردش شود.به مامان میگویم من می برمش. پدر و پسر در شبی که شب پدران و پسران شیرخوارشان است می رویم داخل مسجد... توی مسجد چراغ ها خاموش است و مداحمان دارد با صدای بلند روضه می خواند. یکراست میروم ته مسجد آبدارخانه! درش را باز می کنم. مرا می شناسند. می گویم من و پسرم اینجا می مانیم تا صدای روضه اذیتش نکند. هوای آبدار خانه به خاطر دو سماور بزرگش گرم و مطلوب است. صدار روضه هم میاید ولی مناسب است. امیرحسین تخت خوابیده است و من بالای سرش آرام آرام با روضه امام حسین اشک میریزم. اولین سالی است که پدرانه روضه را مزمزه میکنم. و چه تلخ است. شیرخوارت جلویت خواب است سفیدی گلویش بیرون افتاده و روضه سفیدس گلوی شش ماهه کربلا را می شنوی.
{دلم پر است از گفتنی اما خستگی کوتاهش می کند. برایت می نویسم.}سینه زنی شروع میشود.
امیرحسین چشمانش را باز میکند و آرام فقط نگاه میکند. چند دقیقه ای بعد بهانه میگیرد. بغلش می کنم و آبدارخانه مسجد را نشانش میدهم با دقت نگاه میکند. به مامان زنگ میزنم بیاید تا امیرحسین را ببریم خانه. بیرون باران گرفته. به پدر بزرگ زنگ میزنیم با ماشین بیاید دنبال امیرحسین. تا ایشان برسد می روم دفتر مسجد. آنجا می نشنیم تا پدربزرگ بیاید. مامان و امیرحسین با پدربزرگ بر می گردند و من هم میروم آشپزخانه مسجد برای کمک...