شیرخوارگان حسینی
امروز اولین جمعه ماه محرم است. روز مراسم شیرخوارگان حسینی. از پارسال نیت داشتیم که اگر بچه دار شدیم نی نی کوچکمان را ببریم. مامان از دیشب کلی با امیرحسین صحبت میکند که می خواهیم فردا ببریم "علی اصغرت" کنیم. اما امیرحسین دیشب در واپسین ساعات شب وقتی مامان مسواکش را میزند(ساعت 12:10) از خواب بلند شده و تا ساعت 2:30 مامان درگیر مسایل شیر و آروق و ... بوده. صبح دلم نیامد بیدارش کنم. منتهی ساعت 9 خودش پاشد. تا امیرحسین را حاضر کنیم و برویم می شود یک ربع به ده. ماشین بنزین ندارد می رویم پمپ بنزین. خیلی شلوغ است. نیم ساعتی معطل میشویم. خلاصه حوالی 10:30 می رسیم مصلی. قندی خواب است. داخل پر از ماشین است. توی خیابان هم ماشین ها قطار دوبله و سوبله پارک کردند. دوتا خیابان آنطرفتر ماشین را پارک می کنیم. سه نفری با کالسکه می رویم سمت مصلی.
جمعیت موج میزند. راهپیمایی اطفال و نوزادان است. وقتی میرسیم جلوی ورودی سالن دارد دعا می کند! مامان چشمش دنبال سربند و پارچه سبز است. وقتی می رسیم مداح مراسم می گوید "الهم عجل لولیک الفرج" مراسم تمام شد. شال سبزهم تمام شده. مادری و مامان با کالسکه میروند داخل حداقل امیرحسین را در فضای آنجا یک گشتی بزنند! حسابی شلوغ است. می خواهیم برگردیم. دم در یک دست فروش است مامان و مادری می روند برای امیرحسین و زهرا(دختر عمه نیامده) لباس و سر بند بخرند یکی از شاگردان 10 سال قبلم را می بینم ازدواج کرده. امیرحسین نم نم بیدار می شود. بغلش می کنیم و سریع به سمت ماشین می رویم. در ماشین شیر می خورد. من می گویم مهم این بود که آمدیم. که نشان بدهیم ما سر عهد و قول پارسالمان هستیم. مادری را می گذرایم خانه و می رویم خانه مادر بزرگ امیرحسین. مامان سربند امیرحسین را می بندد. امیرحسین خو ش اخلاق است و مدام می خندد.
از گوشیم نوحه "پرستوی غریبم پر نزن مرو مادر" را می گذارم. چشمانمان حسابی بارانی می شود. امیرحسین حسابی کربلایی شده است. این هم خیمه سه نفری ما...