تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟!
روز های آخر ماه صفر فرصتی شد که ما بابا را گیر بیاوریم و یک مسافرت با هم به سمت شمال برویم.مامان و بابایم دو هفته ای میشد که رفته بودند شمال و خیلی دلتنگ پسری بودند. ما هم دلتنگشان بودیم. روز سه شنبه بعد از نماز ظهر و عصر با خاله و بابا رفتیم. در تمام مسیر امیرحسین آرام بود یا خواب بود یا روی پای خاله جاده را نگاه میکرد. خلاصه وقتی رسیدیم انگار دنیا را به مامانو بابام داده بودن!
تو این چند روز من یکم استراحت کردم چون امیرحسین اصلا تنها نمی موند و کلی داوطلب برای بازی و بغل داشت.
شب شهادت امام رضا(ع) همگی رفتیم امام زاده ابراهیم بابلسر. نماز و عزاداری را اونجا بودیم. بعدش هم سر خاک داییم رفتیم که در جنب امام زاده مدفونه. این اولین زیارت پسرم بود.
یک روز ظهر امیرحسین پیش مامانم موند و من و بابا و خاله رفتیم کنار دریا. داشتیم عکس میگرفتیم که از دور دیدیم سه نفر آقای میان سال صدا کردن"آقا از ما هم عکس میگیرن؟" برگشتیم دیدیم دایی با دو تا از شوهرهای دختر خاله هامن. خیلی وقت بود دایی را ندیده بودیم. تصادف جالبی بود! دنیا چقدر کوچیکه!
ظهر جمعه بعد از نماز من و بابا رفتیم ساحل. همانجایی که سال های اول ازدواج می رفتیم می نشستیم. سکوی بلندی است که امواج دریا به آن میخورد. خاطرات گذشته را باهم مرور می کردیم و لذت می بردیم که ناگهان یک موج بزرگ آمد و تمام سرتا پای ما خیس شد. این بود عشقولانه ما!
شنبه باید بر میگشتیم. همسر وظیفه شناس من یک تک کلاس داشت و بخاطر آن باید بر می گشتیم. می گوید نمیشود بچه های مردم بی معلم بماند! بعد از نماز ظهر ما و خاله حرکت کردیم. برخلاف تصورمان ترافیک زیاد بود. حدود 6-7 ساعت راهی که موقع رفتن 4 ساعت زمان برد طول کشید. امیرحسین تمام راه خواب بود.
روز شنبه بعد از نماز مغرب و عشا وسایل زهرا کوچولو دختر عمه امیرحسین را بردند تا بچینند. قرار بود ماهم برویم که دیر رسیدیم و خستگی راه امانمان نداد. امیرحسین با بابا رفت حمام.
امروز امیرحسین از صبح تمام وقتمو گرفت. از بس تو شمال همه باهاش بازی می کنه دیگه توقع داره منم تمام مدت باهاش بازی کنم! تازه بازی ها را هم باید تن تن عوض کنم وگرنه نق آقا بالا می رود.از صبح مشغولم. شب که بابایی اومد امیرحسین را تحویل دادم و یکم کارهای خانه را کردم. پسری انگار نه انگار. اصلا نق نمی زد. کلی با باباش خوش بش کرد. الان خوابش برد.