امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

امیرحسین

راه...

1391/11/5 19:57
نویسنده : مامان و بابا
651 بازدید
اشتراک گذاری

ذهنم بایگانی خاطرات و ماجراهای گوناگون از بچه هایی است که یک زمان معلمشان بودم و هستم. بارها برای خودم مرورشان می کنم و درسها و نکته هایش را به خودم تذکر میدهم. دوست داشتم آنها را می نوشتم. شاید جایی غیر از ویلاگ امیرحسین پیدا نکردم که در این آشفتگی کامپیوترم گم نشود. ببخشید اگر محتوایش را نمیپسندید.منتهی این ها واقعیتی است که به زودی دامن ما را می گیرد.

1. در مشهد بودیم. دو سال پیش. چندتا از بچه های دوم وارد حسینه محل اسکانمان میشود. بوی سیگار به دماغم می خورد. به شوخی می گویم بچه ها بوی سیگار میاد!نرفتین سیگار کشی!! بچه ها می خندند و میگویند آقا  ما!! نه بابا! چشمم به جیب "الف" می افتد. دستش به جیب رفت و یک پاکت سیگار را از جیبش درآورد و گذاشت داخل ساکش.

بچه ها می خواهند داخل حسینیه فوتبال بازی کنند."الف" را صدا میکنم. آرام در گوشش می گویم:چیزی که گذاشتی تو کیفت را بی آنکه دیگران بفهمند می گذاری داخل ساک من!" پسرک جا میخورد. اجازه توضیح نمیدهم و خیلی جدی دوباره جمله ام را تکرار می کنم! سیگار را داخل کیفم می گذارد. توی فوتبال توی تیم خودم میکشمش. دو تا نخ سیگار از پاکت کم شده.

2.مثلا کسی نمی داند.پسرک اینطور فکر میکند. در تهران دفترم میاید  یکساعتی صحبت می کنیم! میگوید برای تفریحو شوخی با بقیه گرفته. می خواسته شب در دهانشان سیگار بگذاره و عکس بگیره. آن دو هم پاکت از دستش افتاده بود و سیگارها ریخته بود. دروغ می گفت! خلاصه آخرش هم با شگردهای پلیسی(!!) به او میفهمانم که تکرار نشود. هنوز فکر میکند هیچ کس نمیداند.

3. بنا به ضرورت پدرش را در جریان می گذاریم. او از برخورد منطقی ما تشکر می کند. میگوید پسرک با دایی اش می چرخد که آدم سالمی نیست. اهل مراودات با نا محرم هم بوده و است...

پاکت سیگار میشود سوغات مشهد ما برای آبدارچی پیر و کم بضاعتمان. یک پاکت سیگار 4000تومانی!دود می کند و حالش را میبرد.

4."الف مضطرب میآید.آقا وقت مشاوره! خلاصه بعد از دو سه زنگ نوبتش میشود. بی مقدمه می گوید آقا من می خوام برم برای دانشگاه شهرستان!،من:چرا! الف: آقا تو خونه با بابام مشکل دارم! آهان پیدا شد. باباش بهش گیر میداد بچه چرا درس نمیخونی!چرا وقتتو به بطالت می گذرونی! دعوا هم کرده بودند. برایش توضیح می دهم اگر از زاویه دید پدرت نگاه کنی او نگران آینده توست. تو تمام آرزو های او هستی و... گوش می کند. و آخرش می گوید آقا من از این زاویه نگاه نکرده بودم. امیدوار میشود. و میرود. احساس خطر میکنم. نگرانم. شاید این روند منجر به فرارش بشود.

5. پدرش را دعوت می کنم تا با او هم صحبت کنم. اندکی جوشی و احساسی است. تاکید می کنم همسرش را بیارود. بهانه دختر کوچک و شیطونش را میگیرد. میگویم او را بیاورید. احساس می کنم مادر به پسرک نزدیک تراست. و شاید بتواند با ظرافتهای مادرانه همسرش را مدیریت کند. می آیندو دغدغه هایم را برایشان می گویم. مطالب پسرک.آنها را می نشانم در چشمان پسرشانو و حرفهای خودم که پسر را نشاندم در جای پدرش. پدر بسیار مشعوف می شود.منتهی به من اطمینان می دهد پسرش اهل فرار نیست. من خیلی مطمئن نیستم.

6. از زیاد بودن قبض موبایلش مینالد. ماهی 70 هزار تومان. بابا تاکید دارد بچه اش اهل هیچی نیست. از این حرفش می ترسم. شاید بچه ها را خوب نمی شناسد. من پسرش را می شناسم! پا پی می شوم. مادر موگوید دوست دختر دارد!هر شب 45 دقیقه با او حرف میزند! از مادر می پرسم شما می پسندی؟! می گوید نه! ولی ما در جریانیم. هشدار میدهم در قبال مشکلات عاطفی که در این مقطع سنی و حساس ممکن است پیش بیاید. پدر میگوید نه! اصلا! اهل این حرفها نیست! منظور من را متوجه نمیشود. یاد یکی از شاگردان پارسالم می افتم که چطور گرفتار شد!

7. به آنها می گویم من تلاش می کنم بچه های پیش را به نماز علاقه مند کنم. نمازمان اجباری نیست. همه می آیند به جز پسر شما و یکی دو نفر. دبیر معارفمان که معلم دقیقی است می گوید "الف!ذات خوبی دارد دوستانش به نظرم بداست" همین را که می گویم پدر شروع می کند از سوابق دینی خودش می گوید و اینکه پای منبر مرحوم طالقانی بزرگ شد. از بعد از آن تصادف که کرده دیگر نماز نخوانده! جوابم را گرفتم اشکال همین جاست!مادر اما با ظرافت منظورم را فهمید آرام می گوید حق با شماست. پسر همسایه پایینی. من دیدم چه تاثیری روی "الف" دارد. منفی! بابایش آرام میشود و می گوید من نمیدانستم!

8. پدرش می گوید آن چند روزی که شما در آخر تابستان کلاسها را تعطیل کردید بردمش ترکیه! تا یک چیزهایی را ببیند. تا برایش تابو نباشد. نگاهی به همسرش می کند و می گوید بردمش لب ساحل تا ببیند چقدر زشت و بد است. در برگشت به من گفت بابا!چقدر زشت و بد بود! اصلا خوب نبود! دیگر هیچ چیزی برای گفتن نداشتم!جواب تمام سوالتم را گرفتم! پدر هنوز موقعیت پسرش را درک نکرده!

9.جلسه یکساعت و نیمه ام تمام میشود. من باز برای تربیت امیرحسین نگران تر میشوم.که 17 سال دیگر آیا من درک درستی از مختصات پسرم، مختصات اجتماع و خودم دارم؟ راه را درست انتخاب می کنم؟!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان رادمهر
5 بهمن 91 22:01
سلام.همسر من هم معلم هستن.شما هم خیالتون بابت تربیت امیرحسین کوچولو راحت باشه.حقوق حلال معلمی و زحمتهاوخون دل خوردن های یک معلم برای تربیت فرزندان مردم باعث صالح شدن فرزندان خودش میشه.ان شاالله
مادری امیرحسین
6 بهمن 91 0:33
اللهم اجعل عواقب امورناخیرا امین یا رب العالمین
پدر بزرگ
6 بهمن 91 0:48
فرزندم سعی کن انگونه باشی که دلت می خواهد فرزندت باشد در حرف و عملت تناقض نباشد که اگر بود فرزندت ان قسمت را که نفسش می پسندد دنبال خواهد کرد قبل از اینکه برای فرزندت پدر باشی با او دوست باش سوالش را با منطق پاسخ بگو و بدان انسان ذاتا تابع منطق است با او مشورت کن و در بعضی مواقع که توان پرداخت هزینه نظر اشتباه او را داری اجازه بده تا نظر او اجرا شود و خود به این نتیجه برسد که نظرش همیشه درست نیست او را به مسجد ببر ولی نه به اجبار بلکه با علاقه به او قران بیاموز و عملا عمل به قران را یادش بده کارهای خوبش را برجسته کن و اشتباهاتش را پس از تفهیم اشتباهش با استدلال دیگر برویش نیاور
مامان تسنیم سادات
6 بهمن 91 16:41
خدا آخر عاقبت ما رو ختم به خیر بکنه انشاا... مامانی اینقدر بی سرو صدا و بی ریا میاین که ما نمی فهمیم ....
یه مامان
6 بهمن 91 21:32
فردا دارم میرم برای زایمان دو شبه دردام شروع شده برام دعا کنید مادر و پدر امیر حسین جان

آخییییی! نازی! اتفاقا به فکرت بودم .گفتم احتمالا نمیای رفتی زایمان کردی. برو خدا به همراهت. مبارک باشه!مارو بی خبر نذاریا! حتما برات دعا میکنیم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد