امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

امیرحسین

بدون عنوان

1391/12/21 0:37
نویسنده : مامان و بابا
666 بازدید
اشتراک گذاری

این روز ها چراغم خاموش شده!

یک پدرانه خاکستری،خسته و کسالت بار و ملال آور!

نمی دانم شاید ارسال این مطلب به درد همه نخورد. خودم هم نمیدانم چرا ساعت 12 شب دارم این پست را میگذرام. شاید آنقدر به این معادلات حل تشابهی لایه مرزیم نگاه کردم و نتوانستم حل کنم قاطی کرده ام. این را من دارم می نویسم! بابای امیرحسین! گفتم تا اگر کسی روالش نخواندن مطالب پدرانه است غافلگیر نشود! 

این روز ها چراغم خاموش است و دست ودلم به نوشتن نمی رود و ته ته دلم به شادی هم.

انگار نه انگار نوروز می خواهد بیاید. این روزهای یک دانشجوست که چون استاد راهنمایش بلد نیست انتقال حرارت بچه های فوق را درس بدهد، من باید جایش بروم و درس بدهم. تازه بروم دانشکده بعد مدرسه دوباره دانشکده و تا 8 شب هم باشیم مشغول پژوهش! و چون استاد ش ذهن مرتبی ندارد برای بچه های کلاس پروژه تعریف می کنم و برایشان ایمیل می کنم. و باز چون استاد همان ذهن مرتب را ندارد برای دانشجویان ارشدش تز تعریف می کنم و تزهای دکترا را که می آورند استاد نظر بدهد می خوانم و برایشان نظرات سازنده(!) می گذارم.حالا بماند از تصحیح اوراق و طرح و تایپ سوالات پایان ترم و میان ترم و...و باز بماند که 4تا دانشجوی سال آخر مهندسی پزشکی را برای درس رئولوژیشان آورده تا من برایشان پروژه تعریف کنم! و من باید اینکارها را بکنم تا دانشجویان روی استادم معترض نشوندو ایشان را معلق نکنندو یا بعدا دانشکده دق دلی این بی نظمی استادم را سر من در دفاع پروپوزال و تزم در نیاورد. خودمانیش موقعیت استادم را در دانشکده حفظ کنم. همه راضی باشند!

معادلات لایه مرزیم باقی مانده است. منتظر حل عددی است که هی حل می کنم و نمی شود. ذهن آرام و مرتب می خواهد . دو روز اول هفته ام را تقسیم کرده ام. بعد از مدرسه تا 8 دفتر استاد. روی پروژه.

بقیه ایام هفته را می گذارم برای امتحان جامع بخوانم. مثل بختک افتاده به جانم.5 تا درس سنگین. نیمه اردیبهشت. 

در مدرسه اما سه هفته ای است مشغول تدارک اردوی درسی بچه های پیش دانشگاهی. دست تنها!آنطرف باید تکالیف نوروز بچه ها را آماده کنیم. خودم هم میدانم عبث است. اگر یکسال ندهیم تمام پدر و مادرها زنگ که آقا فلان مدرسه 1000تا تست و سوال داده اون وقت شما هیچ! بچه های پیش در ارود هستند. نظارت و اجرای آن با آن نظمی که من مدنظرم است خودش یک سوژه! باید کادر سال بعد را هم ببندم. گپ و گفت و ناز و ادای معلما که سال بعد میایم یا نه! پولش کمه و... خودش سوژه است!مدیرمان تقریبا نیست! دو ساعت میادو میره!حالا از حواشی آن جایی که مدرسه مان زیر نظرش است بگذرم!

وباز امتحان جامع! از کوچکترین فرصت در مدرسه استفاده می کنم تا یک تمرین"محیط پیوسته" حل کنم.

یادم می افتد امسال برای کنفرانس ASME سه تا مقاله دادم. تا آخر فروردین باید تمامش کنم.تا هنوز یک خط هم ننوشتم. یکی از این دوتا همان حل تشابهی است که اصلا هنوز به نتیجه نرسیده. من می خواهم فعلا کار روی تز را تعطیل کنم و بشینم تخت امتحان جامع بخوانم، اما استاد رضایت نمیدهد مقاله را ننویسم! تازه یکی هم برای ژرنال دارم می نویسم و هی استاد میگه بدو بدو!

یادم می افتد امتحان جامع همزمان با میان ترمهای مدرسه است. همزمان با گرفتن سوالات و آماده سازی سوالات پایان ترم! و مثلا همه اش زیر نظر معاون آموزشی(خودم!).

و این اذیتم می کند که ریس دانشگاه عوض شده و همه چیز فعلا لنگ در هوا مانده که ما را برای هییت علمی استخدام کنند یا نه! یکسال و نیم گذشته از درخواست من و من بین 4 متقاضی بالاترین امتیاز را دارم. و هنوز ما منتظریم!دوباره در سامانه جذب وزارت علوم ثبت نام می کنیم و همان پژوهشگاهی را که پارسال هم انتخاب کردیم برای کار انتخاب می کنیم. چند ساعت وقت میذارم و تمام فرم ها را پر می کنم. هرچند پارسال هم جواب ندادند! حالا باید به این هم فکر کنم که ددانشگاه{...} نرو. آنهایی که شهید شدند مال همانجا بودند! هم همسرم هم بابام هم استادم!هم همکارام! خدا لعنت کنه باعث و بانیشو که حالا واسه تدریس توی یه دانشگاه ایل و تبار آدم می لرزه!

بماند از آن رفیقم که هر سال زنگ میزندو دعوت به کارم می کند در یکی از مدارس معروف! اولش می گوید بیا معاون آموزشی بعدش میگوید حالا اگر نشد بیا معلم چند روز بعد می گوید حالا اگر نشد حتما تایپ و تکثیر و آخرش هم بعد از یک ماه زنگ می زند بیا سرایدار می خواهیم!!! و ما هم که مثلا برای خودمان دیسیبرین مهندسی و دکتری(خیر سرموون) داریم می گیم وقتمون پره!! یا آن رفیق دیگر که مدیر قبلی فراری شده و او مدیر شده! یکی هم یک لشکر دانش آموز از جای دیگر دزدیده و آورده.حالا رسیدن به پیش دانشگاهی بلد نیستن چکار کنن! از من دعوت کردن که بگویند ما دکتر فلانی را آوردیم برای مشاوره.

شاید پسرک را این روزها یکی دو ساعت نبینم. یا خواب است. یا بیدار است و من بیهوش! شایدهم می بینمش اما ...(و این را دوست ندارم)

حالا این دیگر با تمام این مسایل دیگر دل و دماغی و حالی برایم نیست. فعلا! شاید چراغم خاموش شد!مثل علامت "اشغال "چت!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

پدر بزرگ
21 اسفند 91 1:04
فرزند عزیزم من در زندگی سختی هایی را متحمل شدم که امروز از تحمل انروز خودم و مادرت سخت متعجب که نه بلکه متحیرم و به خاطر همانها نیز هرگز حاضر نیستم مجددا به جوانی باز گردم لیکن ثمره ان سختی ها امروز برایم از هر عسلی شیرین تر است داشتن فرزندانی صالح با همسرانی نیکو و داشتن زندگی هایی موفق و فرزندانی که نوه هایم هستند و شیرینی نگاه و در اغوش گرفتنشان با هیچ شیرینی دنیا قابل مقایسه نیست تماما حاصل ان سختی ها و مرارت هاست عزیز دلم در دنیا سختی ها میگذرد ولی یادش همیشه شیرین است اما بتو نصیحت میکنم بار دیگران را بدوش نکش که لطف مکرر ایجاد حق میکند
مامان علیرضا
21 اسفند 91 8:07
پس بگید چرا اینجا چند وقته به حالت نیمه تعطیل افتاده ایشالا کارهاتون درست شه، گرچه من هم با خوندنشون کمی خاموش شدم، چقدر سرتون شلوغه؟ امیدوارم خدا به وقتتون برکتی بده که به همش اون جور که دوست دارین برسین
بابای حنانه
21 اسفند 91 9:48
آخ(ببین آقا میثم ، داغ دلمو تازه کردی) ،یاد چند ماه پیش خودم افتادم...امتحان رزیدنتی از یه طرف ، پایان نامه که دوسال تقریبا وقتم رو گرفته بود باید تموم میکردم و یه استاد راهنمام که نماینده مجلس شده بود( از شانس من و دیگه دانشکده نمیومد) و اون یکی هم از دانشگاه ما رفته بود دانشگاه تهران، برای دیدنشون و هر بار چک کردن باید از این سر شهر می رفتم پیش یکیشون و بعد پیش اون یکی . هر کدوم هم یه ایرادی می گرفتن و درستش که می کردی اون یکی ایراد می گرفت از یه طرفم باید دنبال مریضام میدوییدم که بیان برای جلسه آخرشون و بعضی هاشون هم می پیچیندون ، کارمون هم جوری بود که اگر یکی از بیماران نمیومد حداقل کار 6 ماهمون به هدر می رفت و باید می رفتم می گشتم تا یکی دیگه پیدا کنم ، بگذریم که دوتاشون هم این کارو کردن ، از اون طرفم که وزارت خونه هم که هی قانونش رو عوض میکرد و داستانی درست کرده بود برای ما و هی باید یا میرفتیم یا زنگ میزدیم کلا تکلیفمون نامشخص بود ، مقالمم مونده بود و استاد گرام هم انتظار داشتن حداقل چندتا مقاله از پایان نامه دربیارم و در مجلات خارجی و ISI دار با ایمپکت فکتور بالا و مجله هی ایراد می گرفت و باید تصحیحش می کردم، از یه طرف هم مطب و دوره تکمیلی و ........ خلاصه همش دوره خودم می چرخیدم ...... اما وجود همسری و حنانه خانم آرامشی بود برای من هرچند کمتر پیششون بودم ، خلاصه اینکه ته همه این قضایا اینه که " این نیز بگذرد" ... توکل کن به خدا ، بالاخره یه روزی تموم میشه ..... یا علی


سلام مصطفی جان. طرح پژوهشیتو دیدم! کار خوبیه موفق باشی! آخه جالبیه کار اینه که استادم هم توی این فراخوان جذب شرکت کرده!!!بره پژوهشگاه! خدارو شکر سیتسم اشکال گرفت ازش وگرنه من نمیدونم چی کار می کردم بی استاد راهنما میشدم!!
مامان تسنیم سادات
21 اسفند 91 10:59
طفلک مامانی و امیر حسین ... انشاالله که کاراتون رو به راه بشه و این جوری که فکر میکنید نشه ... انشاالله
مامان تسنیم سادات
21 اسفند 91 11:02
اون قسمت " و این اذیتم میکند که رِیس دانشگاه .... " آخرش رو متوجه نشدم
چرا ...؟؟؟ چرا تن و بدن آدم میلرزه بخاطر تدریس در دانشگاه

چون ریس دانشگاه آزاد(که رئیس ستاد استخدام تهران هم بود) عوض شده.
چون من میخوام توی یه دانشگاهی هییت علمی بشم که اخیرایکی از پژوهشگرهاشو ترور کردن!
عمه جون
21 اسفند 91 15:06
اینا رو بی خیال!سالگرد ازدواجتون مبارک
خاله ای
21 اسفند 91 15:52
من اگه جای شما بودم 24 فقط میخوابیدم بعد پا میشدم بهشون فکر میکردم
دخترشیرازی
21 اسفند 91 15:57
آخی
این مشغله ها میگذرن میرن.روزهای خوب دوباره میان.
خدا نکنه پسرک رو ببینید اما...!
نوروز داره میاد.چند روز دیگه...
همه چیز خوب میشه.
چراغتان روشن؛نوروزتان پیروز!
(آیکون لوس کردن واسه پدرشوهرآینده)

(آیکون نمی دونم چی بگم!!!)
فاطمه (مامان محمد سجاد)
21 اسفند 91 20:09
مثل اینکه کار یک بابای دانشجو خیلی سخت تر از یک مامان دانشجوه. به ما که حداقل یک مرخصی دادند. بابای محمدسجاد هم شرایطی شبیه به این دارد. خدا یاریگر همه پدرهای زحمت کش.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد