یک دیو سفید پای در بند...و امیرحسین!
و ما برگشتیم البته دو روزی میشه و اونقدر کار داشتیم بشور و بساب و... که نتونستیم به روز کنیم! در هفت روز اول نوروز یک نفر هم نیومد خونمون عید دیدنی!! و البته ماهم چون پسرکمون به علت حساسیت پوشک نمی کردیم خونه کسی نرفتیم!هفته دوم هم ما نبودیم! امروز عموی مامان اومد خونمون و اولین مهمونمون بود. من چون اساسا چیزهای بزرگ را دوست دارم به خاطر همین از پسرم در نزدیکی قله دماوند عکس گرفتم! شکوفه گیلاس پیدا نکردم! و البته سفره هفت سین هم ننداخیتم! و البته سیزده به در هم بیرون نرفتیم! که عکس بندازیم!(هر کدوم به دلیلی که بعدا می نویسم)
همیشه قله دماوند را می بینم یاد شعر ملک الشعرای بهار می افتم!( یه حس نوستالژیی داره!)
عکس: جاده هراز، بعد از آبعلی. مکان یابی عکس و پایه امیرحسین از آقای پدر، عکاس مامان بانو!
پ.ن:
1.چند تا عکس گرفتم منتهی تو این فقط سر پسری بالاست! که اونم این وانت گنده از کنارش داره رد میشه! دیگه شما ببخشیدش! قول داده دیگه نیاد تو عکس ما!
2.به علت اینکه دیروز آقای پدر داشت مقاله اش را می نوشت یه ذره هم لپ تاپ به من نرسید!
3.به علت امتحان جامع آقای پدر ما در حالت آماده باش هستیم و فضای خانه استرسو(!) شده!
4.پس از امتحان تمام پوشکهای ایرانی موجود در بازار و بروز حساسیت از تمومشون از روز هفتم عید با حرکت آقای پدر از پوشک پمپرز استفاده می کنیم که تا امروز الحمدلله امیرحسین حساسیت نشون نداده.