یک پدر و پسرانه
امروز من و پسرم با هم زیاد بودیم. من یعنی باباش!و چقدر لذت بخش بود این باهم بودن و دارم حسرت میخورم که کار و تحصیل چقدر داره منو از این لذات محروم میکنه. لذتی که در هیچ حضوری در اجتماع و کار و تحصیل و اثبات خود به دیگران نیست. و چقدر سخته برای مادرهایی که کار میکنن. صبح با مامانم امیرحسین را بردیم دکتر تا نظر بده واکسنشو بزنیم یا نه. یه ساعتی معطل شدیم. و دکتر گفت چون تازه بیماریش تموم شده هفته بعد واکسن بزنین! ظهر هم کنار هم خوابمون برد و مفصل باهم چرت زدیم. امشب هم من و امیرحسین با هم رفتیم پارک. چندتا کارجالب میکرد که گفتم براش یادداشت کنم.
جدیدا هر کس یا هر چیزی را می خواد با انگشت اشاره نشان میده. مثلا امروز ظهر وقتی مامانشو میخواست با انگشت نشون میداد و هی اعتراض میکرد که چرا مامانش نمیاد.
بادکنک ها را که میبینه کلی ذوق میکنه و میگه "با...با". والبته این از بابا گقتنش متمایزه.امشب مامانش داشت کتابهای هوش نوزادانو بهش نشون میداد. صفحه اول درخت داره، امیرحسین تا درختو دید گفت"دَ" صفحه دوم کبوتر(یا پرنده) داره، امیرحسین تا دیدیش گفت"بق بق" بعد یکم شاکی شد و بلند سر کبوتره داد میزد"بق بق بق". توی پارک تاب را دیده میگه"تا.. تاب" وقتی سوارش میکنم براش تاب تاب عباسی میخونم هم نوایی می کنه و میگه "تا تاب" بعضی وقتها هم میگه"داب". یکی از وسایل بدنسازی پارک مثل سکان کشتیه. یه چرخ بزرگ. تا می بینش میدوه به سمتش و میگه"چخ چخ". این روزها وقتی میریم پارک کفشهاشو هم پاش میکنیم. یه دستش تو دست ماست و راه میره. عاشق اینکاره! اصلانم خسته نمشیه برعکس ما!
یک ماهی است که به جارو و تی علاقه مند شده. تمام تلاششو میکنه تو اشپزخانه دنبال تی بگرده. زین سبب ما تی را در اتاقمان پنهان کردیم!! در حیاط هر جای حیاط باشد شما را میبرد سراغ تی! مادربزرگ و پدربزرگ هم به همین سبب یک جاروی تمیز به امیرحسین دادن و رفتن برای خودشون هم جاروی جدید خریدن!!!