خجالت
رویم نمی شود بیایم و از شیرینکاری های پسرم بنویسم! راستش خجالت می کشم اول محرم باشد و بیایم از کارهای با مزه و شیرینی هایش بنویسم! رویم نمیشود از دل آقا خودمان که الان در فشار و غصه فرزندان کوچک و بزرگ آل الله است. رویم نمیشود از دلهای زنان بی دفاع و مظلوم، دردانه های پسر رسول خدا که با شنیدن کلمه استرجاء پدر و امامشان بند دلشان پاره شود. فرزندان امام ما در رنج و محنت یک سفر طولانی در آستانه دهان کفتاران بی شرم در صحرایی سوزان، بدون آب، تشنه، خسته و غریب. آنوقت پسر من در خانه، روی زانوها من نشسته "مامان" میگوید، می خندد!
چطور بنویسم پسرم این روزها پسرم در خانه دنبال من میگردد و بابا بابا میکند، در حالیکه دردانه های حسین(ع) نگاه های آخر را آن هم با حسرت از روی بابا می چینند.
بابا! پسرکم! تورا به خدا این روزها نگو: "آب َ"، نگو: "بابا"، نگو:"مامان"!
تو را به خدا این چند روز گریه نکن!
این چند روز ملاحظه مادری را بکن که طفلش دیگر حنجر گریه هم ندارد...