چرا بابایی منو نمی بره پارک!!
سلام پسر گلم. خوبه که الان نیستی و تو دل مامانتی. چون اگه بودی به بابایی غر میزدی که چرا باهات بازی نمی کنه یا پارک نمی برتت. پسرم این یه دو ماه کلی سر بابایی شلوغ پلوغه. کلی هر هفته باید مشق بنویسه و هر هفته به استاداش تحویل بده.تو این دو هفته امتحانات میان ترمم هم هست که کلی باید براشون درس بخونه. به علاوه همزمان امتحانات میان ترم شاگرداشم هست که تو این دو هفته به صورت فشرده برگزار شده و بابایی باید رو تموم امتحانات نظارت کنه... خلاصه اوضاع کلی درهم برهمه. تازه دیروز روز معلم بود و بابایی باید در مراسمی که واسشون گرفته شده بود شرکت می کرد. خودم دوست داشتم پیش پسرگلم باشم اما چون بابایی معاون آموزشیه باید شرکت می کرد. اصلا هم بهش خوش نگذشت.
دیشب به مامانت می گفتم این یه ماهو نیم آخرشما باید دیگه این اوضاعو تحمل کنی!حرف خوبی زد.گفت از موقعی که باهم ازدواج کردیم اوضاع بابایی همین بوده یا درس داشته یا امتحان یا پروژه!!
ولی سعی می کنم برنامه هامونو داشته باشیم. سه شب پیش با مامان رفتیم بیرون تو پارک دم خونه قدم زدیم و کلی باهم حرف زدیم. بهدشم باهم سه تایی رفتیم پدرخوب و یه پیتزا دور هم زدیم. یا دو هفته پیش با عمه و مامان بزرگ و شوهر عمه رفتیم پارک ولایت.اون سر شهر. البته بماند که اینم در راستای کار بابایی و عمومحمدعلی بود.آخه ما دوتا اونجا کلی پروژه اجرا کردیم که بزرگ که شدی میبرمت ببینی.عملا رفتیم به کارامون سر بزنیم!!
پسرم الان از صبح سر کلاس درس میدادم و از ظهرم سر کلاس بودم.مطلبم بی سرو ته شد.ببخشید
راستی کلی تو دل مامانت تکون می خوری.دیروز مامانت هندونه خورده بود می گفت امیرحسین تو دلم میدوید.قربونت بشم که هندونه دوست داری نازنین من!