امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

امیرحسین

عبرت

شنبه 22/مهر/91 خیلی خسته ام. صبح 3ساعت دانشکده کلاس بعدش هم مدرسه تا 3:10! بعدش هم کارهای کادری مدرسه! آمدم خانه دیدم حال درس ندارم. با امیرحسین بازی کردم. زیاد بیدار بودی. برایت عروسک آوردیم و نور بازی و... اما مهمتر قران بود. شاید سر جمع 40 دقیقه ای قران گوش دادی. سوره یونس است. من آرام کنار گوشت معنای هر آیه را کوتاه می گفتم. نصیحتت می کردم. از اینکه خبط پدر را نکنی و راهت را از خدا جدا نکنی. به نوح که می رسیم در دو جمله کل طوفان به آن عظمت را خلاصه میکنم برایت. موسی و بنی اسراییل را باهم از دریا بدرقه می کنیم. و تو آرام گوش می کنی. آخرش به بدن فرعون می رسیم که خداوند آن را آیتی برای جهانیان قرارداد. به تو می گویم بابا!عبرت بگیر. هر که ...
23 مهر 1391

اولین بازی

امروز جمعه ٢١مهر 1391 دیروز در وبلاگ خاله آسمونی خواندیم که با نی نی شیرخواره بازی کنین. امروز صبح خیلی خوردنی شده بودی. بابایی می رود و یکی از اسباب بازی های پلاستیکی را میاورد. می دهد دست. اصلا بهش توجه نداری! مدام دست و پا میزنی. بی خود نیست زود گشنه می شی. این عروسکت بوق دارد. بوقش را که میزنیم تو بی حرکت گوش می دهی. بعضی وقتها ابرو بالا می اندازی و پیشانیت خط میفتد. بعد خرس تخت پارکت را آوردیم. نور بامزه ای میدهد. موزیک هم میزند. نگاهت گاهی بهش گره می خورد.چندین بار در این دو سه روز از یه پهلو به پهلوی دیگر شدی!خودت تنهایی! گردنت را هم دیگر از یک طرف به طرف دیگر می بری. خنده هایت زیاد تر می شود. بعضی وقتها در خواب قهقه می زنی! ...
21 مهر 1391

اولین کلاس قران

پنجشنبه 20 مهر امروزه برای اولین بار باهم رفتیم کلاس حفظ قران. دیروز مسئول کلاس زنگ زد و گفت بیا با پسرتم بیا! دیگه بابایی هم تشویقم کرد و صبح باهم با بابابزرگ رفتیم کلاس. تو کلاس آروم بودی. ولی حواس همه را به خودت جلب کرده بودی. منم مدام دلم شور میزد که بیدار بشی و بهانه بگیری و حواس همکلاسی ها پرت بشه. خلاصه وقتی زمان شیرت شد بلند شدی و من بردمت تو یه کلاس دیگه. بعد از تموم شدن کلاس پدر بزرگ اومد دنبالمون. منم گوشیمو تو ماشین بابا جاگذاشته بودم. بنده خدا کلی معطل شد. کلاسش خیلی بهم چسبید. بعد از یک ماه. انشالله از هفته بعد میذارمت پیش مادری. خانه به هم ریخته شده. بابا بعد از نماز می افتد به جان آشپزخانه و دو ساعتی درش در...
20 مهر 1391

شیطونی

در اتاقم نشستم و دارم روی یک مساله کار می کنم.امیرحسین و مامان توی پذیرایی هستن. امیرحسین دارد شیر می خورد که صدایی بلند می شود. آنقدر بلند که من هم می شوم. انگار زنگ ایستگاه آتش نشانی را زده اند. بلند می شوم و میروم سراغ تشتک تعویض. مامان که میاوردش هنوز به مامان چسبیده و شیر مک میزند. میگذارمش روی تخت گریه می کند و نق میزند. مامان صدایش را کودکانه می کند و می گوید"  آرغمو نزدم از خوابم بیدارم کردین شیرمم نصفه موند." هر دویمان میخندیم. پسرک مارا نگاه میکند. داخل پرانتز:{امروز مامان نگذاشت بروم دفتر استادم به کارهای تحقیقاتی بپردازیم! می گوید هر روز که نیستی و دیر میایی امروز سه نفره باهم باشیم!/ منشی شرکت بعد از 2هفته که مدارکت را...
19 مهر 1391

لوبیا پلو

پریشب بابا که آمد رفتیم منزل مادربزرگ مامان. تا تورا ببیند. دایی بابا هم که فوق تخصص قلب است صدای قلبت را بشنود. خیلی آرام بودی. دایی می گفت این بچه بیش از حد آرام است و تعجب می کند. برگشتیم بیقرار بودی. مدام به خودت میپیچیدی. چند بار جایت را کثیف کردی و عوضت کردیم. فهمیده بودیم نفخ کرده ای. دارویی را که دکتر داده بود و اسمش چی چی میسکچر بود را آوردیم.گیاهی است ولی صنعتی تولید شده. زیره سیاه و چند چیز دیگر. مامان دلش نیست بدهد. چند ساعتی بیقراری می کنی. می خوابی و بلند می شوی. سابقه نداشته!ما متعجب می شویم. آخر بابایی چند میل از آن دارو را میدهد. یواش یواش بهتر می شوی. از دلت صداهایی می آید. صبح آرام شدی! حالا وقت کارآگاه بازیست که ماما...
18 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد