اولین کلاس قران
پنجشنبه 20 مهر
امروزه برای اولین بار باهم رفتیم کلاس حفظ قران. دیروز مسئول کلاس زنگ زد و گفت بیا با پسرتم بیا! دیگه بابایی هم تشویقم کرد و صبح باهم با بابابزرگ رفتیم کلاس. تو کلاس آروم بودی. ولی حواس همه را به خودت جلب کرده بودی. منم مدام دلم شور میزد که بیدار بشی و بهانه بگیری و حواس همکلاسی ها پرت بشه. خلاصه وقتی زمان شیرت شد بلند شدی و من بردمت تو یه کلاس دیگه. بعد از تموم شدن کلاس پدر بزرگ اومد دنبالمون. منم گوشیمو تو ماشین بابا جاگذاشته بودم. بنده خدا کلی معطل شد.
کلاسش خیلی بهم چسبید. بعد از یک ماه. انشالله از هفته بعد میذارمت پیش مادری.
خانه به هم ریخته شده. بابا بعد از نماز می افتد به جان آشپزخانه و دو ساعتی درش درگیر است. شست و سابید. شد مثل دسته گل.آبمیوه هم برایمان میگیرد. من هم شیر میدهم آروغ میگیرم و تو این وسطها میروم نمازم را بخوانم.
بعد از نماز مغرب شیرت دادم و شروع کردی به بی تابی. بابا بغلت می کند آروم میشی! از صبح کم بغل بابا بودی هوس کرده بودی!
می خواهد برایت دعای کمیل بخواند آنقدر دست و پا میزنی که کتاب را نمی تواند بگیرد. ام پی 4 را میاورد و دعا را میگذارد. تو آرام خوابت می برد. سرت روی سینه بابا. با یک گوش صدای قلب پدر و با گوش دیگر صدای دعای کمیل و زمزمه بابا. تمام دعا بغل بابا بودی و راه میرفت. دستش خسته شده بود اما کلی داشت کیف می کرد. من هم از فرصت استفاده کردم و مقداری کمدهایم را مرتب کردم.