چنین روزی ما هم ما شدیم...
امروز 6 شهریوره. سالگرد روزی که بله بری منو مامان بود!
شهریور ماه خاطره انگیزی واسه ماست. اگه توهم تو این ماه دنیا بیای دیگه تکمیله تکمیل میشه! برات می نویسم خاطرات عاشقانه هامنو که الان به ثمر نشسته:
ماجرای ازدواج ما هم یه نمه بامزه بود. مامان دوست دوران دبیرستان عمه بود. من قبل از این چند بار خواستگاری رفته بودم و جور نشده بود که هر کدومش یه سوژه است واسه خودش. سال 85 بود که عمه مامانتو پیشنهاد داد و منم که دیگه دل و دماغ خواستگاری نداشتم گفتم اختلاف سنیمون ١ساله و نمیخوام! بعدها فهمیدم که اون موقع خانواده مامانت تصمیم نداشتم مامانو شوهر بدن و اگر ما رفته بودیم قسمت نمیشد.
سال86:یه سال من اعتصاب کردم و گفتم اصلا بی خیال ازداواج شدم.مامان بزرگ می گفت تو دانشگاه یکیو پیدا کن. می گفتم دانشکده ما(مکانیک علم و صنعت) همش پسرن چند تا دختری هم که هستن به من نمی خورن. یه دفعه عمه عکس دوستاشو اورد و گفت ببین اینا به تو میخورن. من میگم ایشون و مامانو نشون داد. منم گفتم اتفاقا منم ازش خوش اومد. منتهی این همون دوستش بود که پارسال گفتم اختلاف سنیمون کمه. خلاصه تو ایام ماه رجب بود حال من منقلب. بعد از اون خواب عجیب ،شب سیزده رجب برای اعتکاف رفتم مسجد،هنوز کسی نیومده بود نمی دونم چرا ولی استخاره کردم(اولین بار و آخرین بار تا الان)خودم!که آیا برم یا نه! آیه جالبی اومد.آیه اشاره به ملکه سبا داشت. برداشت خیر ازش کردمو و بعد از اعتکاف قرارشد بریم خواستگاری. حالا خانواده مامان رفتن شمال و یه دو هفته دیگه اومدن. اونا اومدن من با بچه های آشپزخونه مسجد رفتم مشهد. حال عجیبی داشتم. چندین بار به حضرت توسل کردمکه اگر خیر همینه، بشه. بعد از مشهد بالاخره رفتیم خواستگاری. جلو درشون سگ کوچولوی همسایه به من حمله کرد و با صدای بلند پارس می کرد. گفتم بیا این از اولش! رفتیم تو خونه. زنونه رفته بودیم. من و مامانم و عمه، مامان و مامان بزرگتم از اونور. تا مامانت اومد تو اتاقو سلام کرد، به دلم نشست.به قول دوست روحانیم، تا دیدمش دلم خنک شد(به تعبیر یکی از اساتیدش در مورد انتخاب همسر) حسی که تا حالا تو هیچ خواستگاری نداشتم. گفتم این همونه!
قرار شد صحبت کنیم!ما دو نفری! مادربزرگت گفت ما اتاق دیگه نداریم شما برین توش حرف بزنین!شما همینجا صحبت کنین ما اونورتر میشینیم به حرفای شما هم کاری نداریم!!!(عمرا!همشون تا ته حرفای مارو شنیده بودن)ما 15 دقیقه باهم حرف زدیم!من با تجربه شده بودم و تمام حرفامو کلاسه شده گفتم! مامانت ته حرفام گفت :"شما ماشالله همه چیو کامل گفتین" پیش خودم گفتم ای دل غافل این مارو نپسندید و دستمون انداخت. نگو که همون حسی که من بهش پیدا کرده بودم و اونم به من پیدا کرده بود. یه نمه تپش قلب!!
نیمه شعبان یعنی 86.6.6 قرار شد تا دوتا خانواده باهم آشنا بشن. دایی مامانت هم بود و مسایل را جمع و جفت کرد و به قول خودش یه سیاهه نوشت و خلاص. جالب اینجا بود که به مامانت یا مامانم میگم، میگن ما اومده بودیم برای آشنایی نه بله بری و قرار مدار و نهایی کردن. همه چی یه جور سریع ردیف شد.
اون شب خانواده مامان رضایت ندادن به هم محرم بشیم. قرار شد با هم که میخوایم بیرون بیریم یکی (عمه یا ..)باهامون بیاد!من اسمشو گذاشته بودم حاکم شرع!!(حالا اینم ماجرا داره)
مامان اون روز روزه بود. من هم اونقدر استرس داشتم که هی آب می خوردم. در مورد مراسم هم گفتیم ما اهل آهنگ و نوار نیستیم که اونها هم استقبال کردن. وقتی سیاهه را نوشتیم و گفتن مبارک باشه ماشین همسایه تو خیابون بود یه هو صدای ضبطش بلند شد و آهنگ پس زمینه شد. آخرش با نماز مغرب تمام شد.
ما رفتیم هایدا گرفتیم برای شام. من فکرم مشغول بود!!آیا تموم شد؟(ادامه دارد...)