اولین قرار دو نفره
امروز ٧ شهریور ١٣٨٦ فردای نیمه شعبان.
از صبح دل تو دلم نبود. اضطراب و یه نمه هم !خوب دیگه دل ما بلاخره یه جا بله دیگه گیر افتاده. از صبح با مامانم اینا مطرح میکنم امروز با مامانت کجا بریم!عمه را باید راضی کنم چون قرار شد او نماینده خدا باشد همراه ما! جمع بندی قرار شد مامان من زنگ بزنه خونه مادربزرگت تشکر کنه بابت بله بری دیشب و من هم با مامان حرف بزنم و بگم بیا بریم پارک گفتگو. مامانها را هم میبریم مواظبمون باشن(پسر به این خوبی!!). مامانم زنگ زد و صحبتها که تمام شد نوبت منو مامان رسید. اضطراب با مزه ای داشتم. مامان بعدها اعتراف کرد که آن سوی خط به مادر بزرگ می گفته:"آخه چی بگم". خلاصه سلام کردیم و دلمان دوباره غوغا شد! من گفتم:"من دیروز نگران شما شدم، روزه بودید" و مامان یادم نیست چی گفت. اما وسط این حرفها قبل از اینکه من پیشنهاد را بکنم مامان گفت:" من و مامانم(مادربزرگت) امروز می خواستیم بریم کوه گفتم اگر شما هم می خوای تشریف بیارین" ساعت ١٢:٣٠!من=!کوه! اضطراب داشته. مثل من. همه چی به سرعت اتفاق افتاد و ما یهو قولنامه شده بودیم! گفتم میایم. شماره موبایلش را گرفتم. اولین بار شماره از یه دختر گرفتم!! از اهل خانه هیچکی پا کار نبود بیاید حاکم شرع باشه.ضل آفتاب! تا بیایم بیرون اذان شد. اولین پیامک من به مامانت این بود:
"اشکال نداره اول برم نماز"
و جواب مامانت مثبت بود. نماز را تو مسجد خوندم، همونجایی که توش استخاره کرده بودم، توی اعتکاف توسل کرده بودم. اومده بودم تا به خدا توکل کنم و ازش تشکر. بعد از نماز رفتم گل فروشی و برای مامانت یه دسته گل خریدم. تمام دوران نامزدی هر وقت میرفتم دنبال مامانت حتی اگه بالا هم نمی رفتم براش یه دسته گل می خریدم.اینو از بابام یاد گرفته بودم.خونشون پر از گل شده بود!
با مامان بزرگ و مامان رفتیم امام زاده صابر تو ده ونک. زیارت کردیم، سر قبر شهدا رفتیم. بعد رفتیم به سمت توچال. تو راه بیشتر منو مامان بزرگ با هم تبادل نظر می کردیم.دم نمایشگاه بین المللی بودیم که مامان بزرگ گفت:" بعضیا چادرشونو تو کوه و رانندگیو... چادرشونو برمیدارن اما {...}همیشه چادرشو داره. و بازهم بیشتر در دل من نشست. دم دور برگردون هتل استقلال به مامانت گفتم "لطفا آینه سمت خودتونو بدین پایین"، مامانت با دوتا انگشتش چادرشو گرفت کف دستش که مچش جلوی من بیرون نیفته!اینکارش به دلم نشست. دم توچال قبل از پیاده شدن بهم یه قران هدیه داد با یه تسبیح عقیق. قرانش ترجمه انگلیسی بود. خندیدمو گفتم:"شما از کجا میدونستی من زبانم خوبه!" شروع کردیم به حرکت به سمت نماز خانه کوهپایه. مامان بزرگ گفت شما سریعتر بروید و من یواش تر. می خواست ما باهم باشیم. تو راه از درس و دانشگاه می گفتیم. من سال چهار مکانیک و مامان سال دو تغذیه. مامان بزرگ هم اصلا گوش نمی داد!فقط بعدها گفت من هی منتظر بودم عشقولانه بهم بگین. و ما اون موقع پر بودیم از حیا!
دم مسجد،مامان بزرگ گفت من اینجا تو مسجد می مونم و شما برین بالا!بنده خدا خودش خودشو پیچوند. منم جو گرفته بود و تند تند راه میرفتم.ساعت ٢ ظهر. و حرف می زدیم. در مورد پفکش یادم هست که مامان می گفت اگر خوب درست شده باشه مثل نونه یا بهتر. یکم بالا رفتیم. نشستیم. خاری اونجا بود و میرفت تو پای من... مامانت میگفت این خار عشقه!!
دو سه ساعتی باهم حرف زدیم. انگار میکنی جای دیگه ای بودیم. یادمون نبود که نهار نخوردیم. من یه کیسه بزرگ خوراکی خریده بودم. دو مدل تخمه، چیپس،پفک،آب معدنی،بادوم زمینی! تقریبا هیچیشو نخوردیم. شاید محو هم بودیم!
مامان میگه من تا قبل اونروز خیلی با بادوم زمینی حال نمی کردم منتهی از بعد از اون روز دیگه مشتری شدم.
برگشتیم پایین. مامان بزرگ متعجب که چرا اینقدر زود اومدین!! موقع برگشتن من با احتیاط و خجالت گفتم عکس بگیریم. گفتم شاید خوششان نیاد. که مادر بزرگ دوربینو گرفت و از مون عکس گرفت.
هی هم میگفت کنارهم وایسن و ماهم باحیا! بماند که بعد از اون روز مامان بزرگ به مامانت گفته بود "من به آقا میثم اطمینان دارم،تا اون سر دنیا هم باهم بخواین برین خیالم راحته!!" و البته ما هنوز هم نامحرم بودیم...
دیگه کار از کار گذشته بود و من رفته بودم وسط دل مامان و اونم تو دل من.برگشتیم یه اس ام اس براش زدم:"اگه توپاهاتون احساس خستگی میکنین واسه اینه که ده بار اومدین تو خاطرمو رفتین" و دیگه شروع شد. منی که تو روز یه پیامک هم نداشتم تو هر دقیقه دوتا میفرستادم و دوتا میگرفتم! صدای پیامک اون گوشیمو خیلی دوست دارم. اسم مامانو تو گوشیم{....}خانوم. روم نمی شد بدون پسوند بزنم. تمام پیامکهارو نگه داشتیم. همه اش با فعل جمع بود و به جای "تو" ،"شما" میزدیم.
ولی ما دیگه جدی جدی داشتیم عاشقانه ی جدیدی رو باهم شروع میکردیم...(وباز ادامه داره)