ولن تاین!!!!
نمی دونم اساسا ماجرا از کجا شروع شده. افسانه بوده یا واقعیت! ولن دختره بوده تاین پسره بوده؟! یا بلعکس! یا نه ولن تاین کلهم اجمعین یه آدم بوده؟! یا نه اسمش ولن بوده با تایم جمع شده شده زمان ولن! اصلا کدومشون کشیش بودن؟ یا نه یکیشون راهبه بوده؟ بینشون عشقولانه بوده یا نه؟ قصدشون!قصدشون ازداواج بوده یا نه! اصلا شاید باهم ازدواج کرده بودن؟ نکرده بودن؟ می خواستن بکنن؟ هیچ کدام؟ اتاق سوسمارها؟!!
خلاصه که اگه یه جستجو توی اینترنت بکنید مثل من حسابی گیج میشین! اما اونچه از این فرهنگ مهاجم غربی به ما رسیده اینه که دختر ها و پسرهای عاشق(!) توی این روز یعنی 25 بهمن برای هم هدیه می خرند. اونچیزی که در کتب و سایتها از اعمال این روز درج شده موکد کردن خریدن عروسک(!) و شکلاته(!). حالا نمی خوام بحثی در مورد خوب و بد بودنش داشته باشم منتهی از همون دوران دانشجویی تو دانشگاه یا تو مدرسه بین شاگردام که می دیدم توی این ایام شوری در بچه ها برقراره و برای عشقهایی که خیلی هم حلال نیست در تکاپوی هدیه خریدن و ... هستند فکر کردم چرا ما اینکارو برای عشق پاک و حلالمون نکنیم! درسته مناسبتهای زیادی برای اینکار هست حالا اینم یکیش. این فکر را داشتم تا با مامان امیرحسین عقد شدیم. بهمن سال 86 به اولین ولن تاین نزدیک میشدیم. به دوستم حسن که همزمان با ما عقد کرده بود ولن تاین را یادآوری کردم. اونم گفت:"ما از این قرتی بازی ها نداریم" و منم گفتم "ولی ما داریم". خلاصه من یک خرس قهوه ای بامزه داشتم که اونو گذاشته بودم برای چنین روزی. دخترعمه هام هم مقداری قلب پارچه ای آوردند و مامانم هم خرس را داخل طلق گذاشت و کلی تزیینش کرد. خلاصه چیز قشنگی شد. یه بسته شکلات توپی هم که وسطش فندق داشت خریدم و ریخیم دور خرسه. خلاصه 25 بهمن شد و با مامان امیرحسین قرار گذاشتیم بریم بیرون.خرسه را عقب ماشین قایم کردم. رفتم دنبالش.! سوارش کردم و یکمی راه افتادیم همسربانو کادوشو در آورد و به من داد. منم کلی فیلم اومدم که" ای وای! ولن تاین چیه دیگه؟! اصلا هواسم نبود. بابا ما اینکاره نبودیم که از این چیزا بلد باشیم"چشمای بانو برق میزد از اینکه منو غافلگیر کرده! و می خندید و میگفت :"خوشحالم غافلگیرت کردم " یه بسته شکلات کوچک را همانجا در ماشین خوردیم. هدیه مامان یه جا مبایلی عروسکی فانتزی بود. برایم خریده بود موبایلم را در ماشین بگذارم اونتو!
رفتیم میدان شبخ بهایی. آنجا یک پیترایی بود که خیلی وقتها می رفتیم اونجا! یادش بخیر. هوا بارانی بود بنابراین کلی توی ماشین باهم صحبت کردیم. از هر دری. گرسنه شدیم. من از ماشین پیاده شدم و از همسر بانو خواستم از روی صندلی عقب کتم را به من بدهد. اونم وقتی در عقب را باز کرد دید آقا خرسه وسط کلی شکلات توی یه تلق خیلی ناز نشسته!!! و اینطوری شد که من همسربانو را حسابی غافلگیر کردم. جفتمون فکر میکردیم که اون یکی بچه مثبته و از این کارها بلد نیست منتهی امان از زمانه!!!
سال بعد هم من باز مامانو غافلگیر کردم با یه خرس پشمالو و شکلات و یک روژ لب
و سالهای بعد. البته الان جفتمون یادمون نیست کی چی به کی کادو داده.
و اما امسال. همین دوشنبه از مدرسه میامدم خانه. حوالی ساعت 7:30 بود. سر خیابان دیدم یکی ایستاده و بادکنک قلب می فروشه. شک کردم ولن تاین گذشته یا نه! به خواهرم زنگ زدم که بپرسم ولن تاین شده! گفت:"ما اهل این قرتی بازی ها نیستیم!" گفتم پس از توی اینترنت نگاه کن و به من خبر بده. خبرداد که 25 بهمنه! من به فکر بودم! سه شنبه برای خرید به فروشگاه محل مامانی(مامان مامان امیرحسین) رفته بودم. آنجا یک چیز با مزه دیدم. با یه بسته شکلات مغز دار مثل آنهایی که مامان سال86 برایم خریده بود خریدم. رفتم خانه مادربزرگ امیرحسین. آن کادو را زیر کاپشن پنهان کردم و روی یکی از مبلها گذاشتم. ناهار خوردیم بعد از ناهار مامان بزرگ و خاله مبلی را که رویش کاپشن من بود برای خانه تکانی جابجا می کردند که کاپشن و کادوی من از پشتش افتاد! مادربزرگ گفت:"آقا میثم کاپشنتون و اون چیزی که لاش بود افتاد" همسر بانو سریع برگشت و نگاه کرد و دید کادوی من ولو شده روی زمین! و سورپرایز شد. البته اتفاقی!
و من باز هر سال به همکارانم این روز را یاد آوری می کنم و آنها می گویند"آقا اینکارها برای این دختر و پسراست از ما گذشته" ولی من هر سال دوست دارم تو این روز به همسرم هدیه بدم! به زیبا ترین و پاکترین عشق دنیا!