این روزهای پاییزی
رختهایت را بابایی می شوید.می گوید من ماشین لباسشویی هستم که قربان صدقه می رود! اگر خانه مادر بزرگها باشیم و آنها ببرندت حمام آنها رختهایت را می شورند.
شیرت را که خوردی آروغت را بابا می گیرد. به جز نصف شبها که دل مامان نمیاید بابا را بیدار کند. گاهی دارد می رود سر کار می گذاردت پیش مادری! پدر بزرگ می گوید بعضی روزها از ساعت ٦ منتظرت هستند. اگر خانه مامان مامان باشیم خاله ای یا مامان بزرگ آرغت را میگیرد.
اگر بابابیی خانه باشد مسئول عوض کردند بابایی است. اگر خانه مادر بزرگهایت باشی آنها. اگر هم هیچکدام مامان. البته کمتر پیش آمده!
اما مامان همیشه در حال آماده باش است. هر وقت نقت بالا برود شیرت آمده است. حالا هر وقت بود. معمولا نصف شب دوبار بیدارش می کنی. از صبح هم که هی خواب و بیدار می شوی. تا می خواهی شیر بخوری مامان را گاز میگری و آخ مامان به هوا میرود. کمی شیر میخوری خوابت می برد!!! تا جدا می شوی دیگر نمیگیری! تا پشتت می زند چشمانت باز باز می شود.
گردنت را خیلی اینو و آنور می بری. خیلی کنجکاوی بدانی بالای کله ات چه خبر است. هی می خواهی بالای ابروهایت را ببینی!
همچنان به لالایی واکنش میدهی. زود چشمانت تنگ می شود.