اشک
امروز روز تاسوعا بود. امیرحسین را ندیده ام! یعنی دیده ام حدودا یک ربع. قبل از اذان ظهر رفتم منزل مادر بزرگ تا شامی که دیشب گرفته بودم را برای ناهارشان بدهم. آنجا ده دقیقه ای دیدمش. نمکی شده است و آدم را تشنه میکند! فسقلی بابا! امروز ظهر مسجد ناهار می داد. الحمدلله میهمانان آقا بسیار زیاد بودند و روزی ما خوب بود. بچه ها از ساعت 1 تا 5 بعد از ظهر مشغول شستن ظرفها بودند... سوژه ای داریم با این ماشین ظرفشویی مسجد! بچه هاناهار هم نخورده اند. البته غذا کلا تمام شده است و چیزی نمانده. ته مانده استخوانها و آب مرغ دیشب را گرم کرده اند یکی هم از خانه اش20 پرس عدس پلو آورده و خلاصه نیم ساعت مانده به مغرب ناهار می خورند...یکی می گوید سنگر سازان بی سنگر!!گروهی هم تا بعد از نماز برای شام برنج دم می کردند. شاید 30دیگ برنج شد. واقعا خدا به همشان قوت دهد.
پدر بزرگ را در مسجد دیدم. برای نماز مغرب. بعد از نماز به من می گوید امیرحسین را می آوری روضه گریه که می کنی از اشکت به پیشانی و لپهایش بزن. من(پدر بزرگ) برای شما چنین کردم. من هم می گویم آن شبی که آوردمش از اشک خودم یک نقطه به لبانش زدم و او هم مزمزه کرد...
بامداد عاشورای 1391 ساعت 3 صبح
پی نوشت: مادری از دیروز صبح به کرات و با جدی خاص خودشان تذکر داده اند اینقدر عکسهای این بچه را نگذار چشم می خورد. ما هم لبیک گویاناین پست را بدون عکس منتشر می نماییم!