من دایی شدم!!
فردای روزی که ما از مکه اومدیم عمه و شوهرعمه با هم رفتن کربلا. وقتی برگشتن اومدن خونه ما. ما برای اونا یه دست لباس ، یه جفت جوراب و کفش نی نی سوغاتی اورده بودیم. خلاصه شوهر عمه ات گفت میثم! این بچه شما شش ماه از بچه ما بزرگتره اونو نزنشا!! منم گفتم باشه بابا می گم نزنه... گفت بابا چه دانشجوی دکترایی هستی! و دوباره جمله قبلشو تکرار کرد. ما تازه فهمیدیم که بله! آبجی خانوم ما هم مامان شده. البته الان حدودا دو ماهش هست. همه کلی خوشحالن که دوتا فرشته آسمونی میخوان بیان تو خونمون. امیرحسینم خیلی خوشحاله که یه همبازی پیدا می کنه. راستی من فال حافظ گرفتم و مثل همیشه که فالام میزنه تو خال این غزل اومد
« بود آیا که در میکده ها بگشایند گره از کار فروبسته ما بگشایند»
....
«نامه تعزیه دختر رز بنویسید تاحریفان همه خون از مژها بگشایند»
البته عمه گفت من هم فال گرفتم اما چیزی معلوم نشد. خوب ذیگه دیگه! مایییم و حضرت حافظ!