امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

امیرحسین

خاطرات سفر حج: کالسکه امیرحسین

1391/4/18 17:32
نویسنده : مامان و بابا
762 بازدید
اشتراک گذاری

امروز می خوام خاطره خرین کالسکه امیر حسینو بنویسم. اما قبلش بگم که مامانتو از ساعت 2:30 بردم بیمارستان خاتم برای کلاس زایمان. من هم خونه پدربزرگ هستم و دارم این مطلبو می نویسم.منتظرم بهم زنگ بزنه برم دنبالش.

اما کالسکه! و تو چه در ک می کنی که این کالسکه چطور خریده شده!!

تو مدینه بابابزرگت چندتا کالسکه دیده بود ولی در مجموع چون جو معنوی داشتیم برایندش به خرید منتج نشده بود. تو مکه یه روز بابابزرگ و خاله رفته بودن فروشگاه الدولی و اومدن گفتن چه کالسکه هایی دیدن و دل مامانتو حسابی بردن. خدومونیم من خیلی جو خرید نبودم و لی بالاخره یه روز بعد از ظهر همه با هم رفتیم تا هم واسه تو کالسکه بخریم هم سوغاتی. چون تو مدینه سوغاتی برای مردها (به جز شما) نخریده بودیم. خلاصه تو الدولی یکم سوغاتی خریدیم و کالسکه هاشو نپسندیدیم. فروشگاه باوارث یکم اونطرف تر بود رفتیم گفتن دم اذان مغربه(45 دقیقه مونده بود) و کسی را تو راه نمی دادند. رفتیم آن طرف تر فروشگاه بن داوود. جنس هاش به نسبت گرونتر بود. کالسکه هاشو نپسندیدیم!! نشسته بودیم بقیه رفته بودن تو فروشگاه می چرخیدن که بابا بزرگت یه کالسکه پیدا کرد. تمام رنگ کرم بود و نارنجی و قرمز و ...مامانت دنبال کالسکه عصایی بود ولی این عصایی نبود. من که پیش خودم  به مامانت گفتم این که ضایعه!ولی هممه خوششون اومده بود. اونها هی می گفتن چه قشنگه بگیر،تهران گرمه تو که جون نداری شوهرتم که امتحان داره، و.. کلی تبلیغ اما آخرش خالت گفت باباجون من وقتی هیچی نمیگن یعنی خوششون نیومده. بریم. خلاصه تبلیغات و بحث ادامه داشت ولی مثبت نبود. دوباره ما نشستیم تا آنها برن تو فروشگاه گشت بزنن. یکم بعد گفتن اذانه و همه را از فروشگاه بیرون کردن.ما دم در نیم ساعتی نشستیم تا نمازشون تموم بشه. بعد از نماز رفتیم فروشگاه باوارث. همون دم در پر بود از کالسکه. یه خانوم آقای دیگر هم اومده بودن. خلاصه کالسکه هاش قشنگ بود. یک ساعت بررسی می کردیم. تو عصایی ها یکی را پسندیدیم و آخرش هم گرفتیم. البته غیر عصایی هاش شاید از نظر رنگ قشنگ تر بود ولی این به نظر محکم تر میاد.خلاصه حالا مونده بودم این جعبه به این عظمتو چطور بیاریم تهران. دوباره وقت اذان عشا شد و همه را از فروشگاه بیرون کردن!! و ما کلسکه به دست برگشتیم. این اتفاق از ساعت 4:30 تا 9:30 افتاده بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

بابای امیر علی
8 تیر 91 16:40
ما مخلص بابای عسل بابا هستیم ....................خیلی خیلی خوشحال میشم سر می زنید ..........
پدر مادر ........
8 تیر 91 16:41
سلام ................راستی سو غاتی ما چی شد .......................
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد