امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

امیرحسین

خاطرات سفر حج: صندلی ماشین امیرحسین

1391/4/18 17:31
نویسنده : مامان و بابا
1,759 بازدید
اشتراک گذاری

فردای روزی که از باوارث کالسکه خریدیم بعد از صبحانه تصمیم گرفتم مجددا برم اونجا .چون برای بابابزرگ شوهر عمه ات و آقای هاشمی دوست و همکارم چیزی نخریده بودم. گفتم مامانتو نمی برم چون دیشب خسته شده بود و البته صبح هم از ساعت 3 رفته بود حرم و برای صبحانه برگشته بود. وقتی اومد تو اتاق به مامانت گفتم اونم گفت دقیقا همین تصمیمو داشته که به من بگه بریم باوارث و تقریبا مطمئن بوده که منم مخالفت می کنم!!

خلاصه به همراه مامان و مامان بزرگ و خاله ات رفتیم باوارث. بابا بزرگت رفته بود یه فروشگاه دیگه!

من رفتم طبقه بالاش دنبال لباس مردونه.مامان اومد یه چرخ زد و رفت پایین بخش لوازم بچه ها.یه ربع بعد زنگ زد و گفت بیا پایین.رفتم دیدم دم صندلی ماشینا ایستاده و با یه خانواده دیگه که اومده بودن برای نوه اشون صندلی ماشین بخرن صحبت می کرد. خلاصه پس از مقادیری بررسی ما یه صندلی ماشین واست خریدم. خاله ات تو این موقعیت سر رسید و داشت از کار ما که همش دنبال خرید برای تو بودیم شاخ در می آورد. میگفت بیاین برای خودتون چیزی بخرین. ولی ما می گفتیم تا مامان بابا نشی نمی فهمی ما چی میگیم!خلاصه تو حساب کن این جعبه به این گندگیو چطوری بردیم هتل و بعد فرودگاهو و... خیلی دلم شور میزد خراب بشه یا مشکلی پیش بیاد. تهران که تو فرودگاه دیدم رسیده خیالم راحت شد.

صندلی ماشین امیرحسین

صندلی ماشین امیرحسین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد