امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

امیرحسین

حق

امیرحسین تاب خیلی دوست داره. وقتی میریم پارک دم خونه هی میگه "داب داب" و میره به سمت تاپ. بابایییش چند دفعه ای که پارک بردش تاب سوارش کرده و اونم یاد گرفته. قشنگ دستاشو میگیره به تاب و باباش هلش میده. امیرحسین به زبون خدش شعر تاب تاب عباسی را زمرمه میکنه.هفته پیش رفته بودیم پارک. امیرحسین داشت تاب می خورد که یک دختر بچه سه ساله با اخم اومد وایساد تا نوبتش بشه. امیرحسین را از تاب پیاده کردیم و براش توضیح دادیم که نوبت دوستته! یکم عقبتر وایسادیم. امیرحسین تاب را زیر نظر داشت. تا دختربچه سوار شد امیرحسین شروع کرد به داد و بیداد و تقلا. با دستشش تاب را نشون میداد و دا میزد "دا دا"! پ.ن: بابای امیرحسین برای مامان امیرحسین به عنوان کادو سالگرد ز...
27 شهريور 1392

راه رفتن

امیرحسین از روز یکشنبه ٢٤ شهریور همزمان با تولد بابابیش به صورت کامل شروع به راه رفتن کرده و بدون اینکه دستشو به جایی بگیره واسه خودش همینطور راه میره و خونه را وارسی میکنه. وقتی راه میره ما براش دست میزنیم و اونم کلی ذوق میکنه و خودش دست میزنه. اینم کادوی پسرکوچولوی ما به باباش در سالگرد تولدش.
25 شهريور 1392

یک پدر و پسرانه

امروز من و پسرم با هم زیاد بودیم.    من یعنی باباش! و چقدر لذت بخش بود این باهم بودن و دارم حسرت میخورم که کار و تحصیل چقدر داره منو از این لذات محروم میکنه. لذتی که در هیچ حضوری در اجتماع و کار و تحصیل و اثبات خود به دیگران نیست. و چقدر سخته برای مادرهایی که کار میکنن. صبح با مامانم امیرحسین را بردیم دکتر تا نظر بده واکسنشو بزنیم یا نه. یه ساعتی معطل شدیم. و دکتر گفت چون تازه بیماریش تموم شده هفته بعد واکسن بزنین! ظهر هم کنار هم خوابمون برد و مفصل باهم چرت زدیم.  امشب هم  من و امیرحسین با هم رفتیم پارک. چندتا کارجالب میکرد که گفتم براش یادداشت کنم. جدیدا هر کس یا هر چیزی را می خواد با انگشت اشاره نشان میده. مثلا ام...
19 شهريور 1392

تولدت مبارک...

روز یکشنبه 17 شهریور92 تولد گل پسرمون امیرحسین بود.  اون روز از ظهر امیرحسین پیش پدربزرگ و مادری بود و مامان و باباش خونه را برای جشن تولدش آماده میکردن. اونا میخواستن پسر کوچولوی یکساله شونو را سورپرایز کنن واسه همین تا اخرین لحظه اماده شدن خونه نذاشتن بفهمه! امیرحسین تا وارد خونه شد و کاغذ رنگی ها و بادکنک را دید کلی ذوق کرد و خندید. با اینکه از ظهر به اینور نخوابیده بود و حسابی خوابش میومد اما نمی خوابید و دلش نمی اومد خونه خوشگلشونو ول کنه. حتی مامان و بابا دوبار تلاش کردن امیرحسین تا قبل از اومدن مهمونا یه چرت بزنه اما امیرحسین زود از تخت پایین میومدو میرفت تو پذیرایی! این شد که پسر ما تا ساعت 11 بیدار موند. در حال سواری ...
19 شهريور 1392

شهادت امام صادق(علیه السلام)

شب شهادت امام صادق(ع) امیرحسین با بابایی و پدربزرگ میره مسجد برای عزاداری. یادش بخیر یکسال قبل در روز شهادت امام صادق هم امیرحسین برای عزاداری رفته بود مسجد و اون موقع کوچولوترین عزادار مسجد بود. امسال پیش از عزیمت به مسجد در مسجد بعد از نماز در حال ذکر گفتن: پارسال شهادت امام صادق(ع)،امیرحسین زیر یک هفته سن داشت! بعد از نماز سخنرانی را هم با باباش می مونن و بعد هم دنبال دسته عزاداری مسجد حرکت می کنن. امیرحسین دستش تو دست باباش ته دسته میجد تاتی تاتی دنباد دسته میرفتن! و البته هی هم جا می موندن. عمه جونی و زهرا خانوم هم پشت دسته میومدن. عکسهای گرفته شده از دسته نزد عمه جونی هست! ...
16 شهريور 1392

ماه

امیرحسین به ماشین میگوید "ماه". حالا هر ماشینی باشد از اتوبوس توی خیابان تا تراکتور تو تلویزیون! با انگشت اشاره نشان میدهد و میگوید "ماه". یا اتوبوس کوچکش را در دست میگیرد و نشانت میدهد و با معصومیت میگوید "ماه"! انقدر میگوید تا نگاهش کنی و واکنش نشان بدهی.
16 شهريور 1392

تولد در تب!

امیرحسین از شب گذشته تب کرده است. بدنش گرم گرم است. ظاهرا یک ویروس او و دختر عمه اش را مورد عنایت قرار داده. تبش سخت قطع میشود. امروز بابا و پدربزرگ رفته اند برایش کادوی تولد گرفته اند. امیرحسین از کادوهایش ترسید!!! شاید دل و دماغ ندارد.مثل خودما!!
16 شهريور 1392

یازده ماهگی

این روزها وقتمان برای به روز کردن وبلاگ پسر دوست داشتنیمان خیلی قطره چکانی شده است. مامان امیرحسین که از صبح مشغول بازی با امیرحسین است. امیرحسین دیگر این روزها هر جایی که می تواند بگیرد را میگیرد و بلند میشود. از یک گوشه خانه شروع میکند و با دست به مبل راه رفتن دور خانه را میزند. بعضی اوقات هم تلپ می خورد زمین. زین سبب یکی باید مدام دم پر آقا باشد که با کله به زمین نخوردند. روی رو روئکش میره و سوار میشه!! کامیون بزرگشو که تقریبا قده خودشه میگیره و مثل واکر هول میده! از نواحی بسیار بسیار مورد علاقه اقا پسر آشپزخانه است که تا مارا غافل می بیند تاتی تاتی یا چاردست و پا می رود سراغ انجا. آنجا هم می نیشند و با جاروی اشپزخانه بازی میکند! دی...
3 شهريور 1392

اولین سرما خوردگی

چند روزی بود خودم احساس سرما خوردگی داشتم و لی با مراقبتهای مربوطه به نظر خودم  در نطفه خفه اش کردم و کسی ازم نگرفت! تا اینکه یکشنبه نیمه شب امیرحسین ابریزش بینی پیدا کرد.  توی این ماه رمضونی خواب امیرحسین هم حسابی به هم ریخته و تا ساعت ٣-٤ صبح بیدار بود. خلاصه نیمه شب بود که دیدیم اب ریزشش شروع شده. با هر مصیبتی بود خوابوندیمش. هنوز چیزی نگذشته بود که دوباره صداش بلند شد و زد زیر گریه. فکر کنم نفسش گیر کرده بود. حوالی ساعت ٣:٣٠ شب بود که بابایی امیرحسین را برد با کالسکه بیرون و تو خیابون چرخوندش. گریه هایی  تا حالا مثلشو نکرده بود از بن جگر. البته فکر کنم بد خواب شده بود. خلاصه بعد از ٢٠ دقیقه چرخ تو خیابون اقا خوابش برد و او...
17 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد